شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۳۸ ب.ظ

شال عزای من

همیشه دوست داشتم که تو محرم شال عزا داشته باشم، به دوستم غبطه میخوردم که کل محرم شال عزا روی گردنشه. اما خب جایی ندیده بودم که بخرم، شاید هم تنبلی کرده بودم و نرفته بودم دنبالش.

دیروز جایی کار داشتم، هنوز کارم تموم نشوه بود که اذان ظهر رو گفتن، چون اونجا نماز خونه داشت، رفتم که نمازم رو بخونم، داشتم کفش هامو درمیاوردم که یک نفر یک شال سیاه انداخت گردنم و گفت التماس دعا

بهش گفتم من از بچه های اینجا نیستم، اگر برای کارکنان هست من برندارم (هر چند شال رو دو دستی چسبیده بودم و تو دلم دعا میکردم که بهم بگن اشکالی نداره) خانم ِ لبخندی زد و گفت این نذر یکی از بچه ها بوده گفته به همه اونایی که میان نماز هدیه بدیم، قسمت خودت بوده. حس خوب و عجیبی بود

امروز روز تاسوعاست؛ دعا میکنم بتونیم این تاسوعا و عاشورا رو اونطور که باید درک کنیم

پروردگارا راضی نباش از کسانی باشیم که عمری از حسین (علیه السلام) دم زدند و در لحظه‌ی نیاز به دردش نخوردند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۰ ، ۲۱:۳۸
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۵:۳۴ ب.ظ

مرگ

شانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و هشت، ساعت یازده و سی دقیقه

زنگ تلفن خونه به صدا در اومد، همیشه تلفن های این وقت شب حاوی خبرهای بد بودن برادرم با ترس گوشی رو برداشت، چند لحظه به صدای پشت خط گوش داد و بعد گوشی رو قطع کرد، رنگش کاملا پریده بود، دیگه مطمئن شدم که بهش خبر مرگ کسی رو دادن، جرات نداشتم ازش بپرسم کی مرده، داشتم افراد پیر خانواده رو تو ذهنم مرور میکردم که یعنی کدومشون میتونن باشن، که خودش گفت: آرام،  پویا رفت. احساس کردم همه ی دنیا روی سرم خراب شد.

پویا پسر خاله ام بود، سی ساله، بهمن سال قبل به خاطر یک اتفاق ضربه ی مغزی شده بود و رفته بود تو کما، اوایل دکترا زیاد از پیشرفتش راضی نبودن، اما اخیرا واکنش هاش خیلی بهتر شده بود و دکترا میگفتن کم کم میتونه بهتر بشه، البته میگفتن هیچ وقت پویای قدیم نمیشه اما همین که زنده بود خیلی بود.

یادم فقط گفتم وای! حالا چطوری به مامان بگیم؟ داداش کوچیکه هم نگران همین بود، مامان رفته بودن از زیر زمین چیزی بیارن و صدای تلفن رو نشنیده بودن، بابا هم ماموریت بودن و این کار رو مشکل تر میکرد.

به مامان گفتیم حال پویا بدتر شده و باید بریم خونه ی خاله، همین کافی بود که خودش تا ته ماجرا رو بخونه، مامانم و داداش کوچیکه با هم زدن زیر گریه اما من هنوز تو شُک بودم. یادمه تا نرفتم تو خونه ی خاله ام و خودم با چشمام ندیدمش باورم نشده بود که رفته، اون موقع بود که زدم زیر گریه . . .

دو سال از اون روز میگذره اما تمام خاطراتش مثل همون روز برام زنده اند، هنوز وقتی خونه ی مادربزرگ جمع میشیم جاش خالیه، وقتی به خاله و شوهر خاله ام نگاه میکنم، میبینم تو این دو سال چقدر شکسته شدن، چقدر غصه تو نگاهشون هست حتی وقتی میخندن!

مرگ سرنوشت حتمی همه ی ما آدم هاست، اما ما آدم ها غرق شدیم تو دنیایی که میدونیم فانی ِ،  من و تو  چقدر آماده ایم  برای مُردن؟ چقدر توشه داریم برای آخرتمون؟

ای کاش به خودمون بیایم!


پی نوشت: میشه لطفا برای شادی روحش یک فاتحه بخونین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۰۴ ق.ظ

مهمانی

یک خانواده با دو تا بچه را در نظر بگیرین!

ماجرا از اونجایی شروع میشه که این خانواده به یک مهمونی بزرگ دعوت میشن. بالاخره روز مهمونی میرسه، اما فرزند کوچیک خانواده توی راه تو ماشین خوابش میبره، و در کل مهمونی هم از خواب بیدار نمیشه!

فردا صبح که بچه از خواب بیدار میشه! داداش بزرگترش براش تعریف میکنه که تو مهمونی چه خبر بود، چه چیزایی خورده اند، چه بازی هایی کرده اند و هدیه هایی که گرفته بهش نشون میده!

مهمونی که واقعیت داشت! این بچه هم که تو مهمونی بود، اما کل مهمونی رو خواب بود و هیچی نصیبش نشد!

حس الان من نسبت به این ماه مبارک، حس همون بچه کوچیکه است . با این تفاوت که ماه مهمانی خدا هنوز تموم نشده البته فرصتی زیادی باقی نمونده! خدایا کمکم کن که دیگه غفلت نکنم.

پی نوشت: التماس دعا :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۰۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه