شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

پرواز دست بسته ها را به خاطر بسپار

از وقتی خبر پیدا شدن شهدای غواصی که با دستای بسته زنده به گور شدن رو شنیدم، دائما این جمله در ذهنم تکرار میشد "شهدا شرمنده ایم" ، تا قبل از اون هیچ وقت اینطوری درد این جمله رو درک نکرده بودم و بیشتر برام یک جمله ی کلیشه ای بود که گفته میشه. خیلی به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم، به حال و روز اون رزمنده ها وقتی اسیر شده بودند، به وقتی که دستاشون رو بستن تا زنده زنده دفنشون کنن، به لحظه ی شهادتشون و حرفایی که با خدا میزدن، به مادر و پدرهاشون که یا چشم به راه فرزند از دنیا رفتن یا خبر زنده به گور شدن جوونشون رو بعد از این همه سال شنیدن، باید داغ جوون دیده باشی تا بفهمی که با رفتن جوونت هر لحظه آتش میگیری، حتی اگر سالها از رفتنش گذشته باشه. اما با این همه پدر، مادرای شهدا یک آرامش خاصی دارن.
 از دوشنبه شب اضطراب داشتم، اولین تجربه ی حضورم در تشییع شهدا باعث شده بود دچار یک حس غریبی بشم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم ، هر چی به ساعت چهار نزدیک میشدم دلشوره هم بیشتر میشد، به توصیه یکی از دوستان تصمیم گرفتم با خودم دوربین ببرم، یک کم زودتر از سرکار بیرون زدم و با همه ی شلوغی مترو با کمک هل دادن خانم ها تونستم سوار سومین قطاری که اومد بشم و حدود چهار و نیم ایستگاه سعدی پیاده شدم که بقیه راه رو تا بهارستان پیاده برم، سیل جمعیت همراه با من به سمت میدون بهارستان در حرکت بود؛ صد متر نرسیده به میدون باید به سختی از بین جمعیت عبور میکردی تا بتونی به نزدیکی های حوض برسی،نزدیک یک ماشین شاستی بلند سفید یک جا برای ایستادن پیدا کردم، کنار من دو تا دختر با دوربین هاشون ایستاده بودن و منتظر که مراسم شروع بشه، خوشبختانه ما زیر سایه پرچم بودیم و هر از گاهی که بادی می وزید، میتونستیم لحظه ای از خنکای سایه استفاده کنیم که تو گرمای اون موقع خودش یک مزیت بزرگ بود برامون، از راننده ماشین هم اجازه گرفتیم و به ماشینش تکیه دادیم، البته خانم راننده بهمون پیشنهاد داد بریم داخل ماشین بشینیم، ولی خب ما قبول نکردیم. تو همه ی این مدت با حسرت به عکاس هایی نگاه میکردم که بالای ساختمون ها مستقر شده بودن، سعی کردم به چند تا از دوستام زنگ بزنم، باخودم فکر کردم شاید اونها جای بهتری داشته باشن، اما دریغ از آنتن، نمیدوننم چه حکمتیه که همیشه هر جایی تجمع هست آنتن نیست! مشغول عکاسی بودم که یک نفر زد روی شونه ام تا به طرفش برگشتم سلام کرد، خیلی صداش برام آشنا بود برای همین با دقت به صورت خانمی که صدام کرده بود نگاه میکردم تا یک نشونی از آشنایی ببینم، اونقدر حواسم به خودش بود که میکروفون تو دستش و آقایی که دوربین به دست رو به روم ایستاده بود رو ندیدم، خانم گزارشگر دوباره بهم سلام کرد و با سرش به سمت دوربین اشاره کرد، تازه فهمیدم قضیه چیه، چند تا سوال پرسید که من جواب دادم، فکر کنم جوابهام زیاد به درد پخش در تلوزیون نمیخورد چون از کل حرفام فقط سه ثانیه اش پخش شد "سعی میکنم لحظه ها رو ثبت کنم". 

 کمی آنطرف تر مادر شهیدی ایستاده بود که عکس فرزندش رو در دست داشت، گاهی میدیدم آدما میرن جلو بهش سلام میکنن و باهاش حرف میزنن، نمیدونم پیرزن بهشون چی میگفت که همه وقت خداحافظی چشماشون خیس اشک بود، ساعت از پنج و نیم که گذشت، یک کم از جمعیت حاضر کم شد، هر کسی یک گوشه ای پیدا کرده بود و نشسته بود و بعضی ها هم رفتن. ساعت حدود شش و نیم بود که اولین ماشین حمل شهدا رو از دور دیدیم، صدای یا حسین مردم بلند شد، سیل جمعیت به سمت ماشین حرکت کردن، و حرکت خود ماشین و کسانی که همراهش بودن باعث شد مردم نتونن خودشون رو کنترل کنن و یک عده ای زمین افتادن، پدر مادرها بچه هاشون رو روی دست بلند کرده بودن تا زیر دست و پا له نشن، اوضاع خیلی بدی بود، بچه ها ترسیده بودن و گریه میکردن، آدمایی که عقب تر وایساده بودن یک کم جا باز کردن که مردم بتونن حرکت کنن، ماشین اول که رد شد اوضاع به وضع اول برگشت، ماشین های بعدی که میرسیدن اکثر آدمایی که میدیدی گریه میکردن، من از همون اول مشغول عکس گرفتن از آدما بودم، اما نمیدونم چرا نمیتونم از گریه ی آدما عکس بگیرم، دوست ندارم حال خوبشون رو خراب کنم، حس میکنیم یک جور استفاده ابزاریه از اون آدم، تو بیشتر عکس ها سعی میکنم چهره ی شخصی که ازش عکس میگیرم مشخص نباشه، راستش چند باری من هم گریه ام گرفت، قرار گرفتن تو همچین فضایی خیلی آدم رو تحت تاثیر قرار میده اما بغضم رو خوردم تا بتونم عکس بگیرم. دنبال آخرین ماشین حرکت کردم تا شهدا رو برای تشییع بدرقه کنم، حال عابرایی که برای تشییع تا میدون نیومده بودن، اما ایستاده بودن تا شهدا برسن و کمی همراهیشون کنن هم بهتر از بقیه مردم نبود، مرد و زن گریه میکردن، تا سعدی ماشین ها رو همراهی کردم و بعد برگشتم خونه، تازه وقتی از تلویزیون مراسم رو دیدم بغضی که از بعد از ظهر خورده بودمش ترکید، انگار که من عادت کردم مراسم و از تلویزیون ببینم و اشک بریزم برای کارهایی که نکردم، شرمنده باشم هم به جای خودم و هم به جای اونایی که شرمنده نیستن از اشتباهاتشون، البته وقتی برنامه رو از تلویزیون میبینی انگار همه چیز عالی برگزار شده اما وقتی تو مراسم حضور داری باید گزینه حرص خوردن رو هم به بقیه چیزا اضافه کنی، انگار برگزار کنندگان همه ی تلاششو ن رو کردن که برنامه رو بد اجرا کنن! خدا رو شکر که مردم صبوری داریم که با همه ی مشکلات برای بدرقه ی شهدا اومدند و کارهای اشتباه امروزی ها رو به حساب شهدا نگذاشتند. 

پی نوشت یک: عنوان این پست بخشی از شعر محمود فروزبخش است.

پی نوشت دو: امروز به این مطلب برخوردم که در نوع خودش حرکت بزرگی محسوب میشه. 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۷
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه

شهدا شرمنده ایم

شهدای غواص

شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی