شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۴ ق.ظ

این روزها که می گذرد

این بار قرار بود پست وبلاگم در مورد تولدم باشه، از قبل نوشته بودمش و میخواستم روز تولد بزارم روی وبلاگ، اما خب انگار قسمت نبود.

یادم میاد چهارده ساله که بودم، تلویزیون یک فیلم سینمایی پخش کرد که قهرمان داستان روز تولدش فوت کرد. سکانس آخر فیلم روی سنگ قبر رو نشون داد که تاریخ تولد و وفاتش یکی بود، اون موقع به نظرم خیلی جالب اومد که روز تولدم بمیرم.

پارسال روز تولدم رنگ و بوی مرگ داشت. روز قبل از تولدم نوه ی عمه ام بهم زنگ زد، صداش گرفته بود، کاملا مشخص بود که خیلی گریه کرده، می دونستم که نمیخواد بهم خبر خوبی بده، حتی میدونستم که میخواد چی بگه، اما ازش پرسیدم به امید اینکه یک چیز دیگه بگه، اما متاسفانه خبر همونی که فکر میکرم، عمه جانم از دنیا رفت.

عمه ام خیلی خوب بود، خوب نه به اون معنایی که برای همه ی اموات به کار میبرن، خوب به معنای واقعی. ندیدم تو این سالها کسی ازش گله ای داشته باشه، حرفی شنیده باشه یا کسی رو رنجونده باشه. دوازده سال پیش وقتی همسرش رو از دست داد مثل کوه محکم ایستاد و تنهایی بار زندگی رو به دوش کشید، هیچ وقت از زندگی شکایتی نداشت. عمه جانم خیلی خیلی صبور بود.

بهترین روزهای بچگی من تو خونه ی عمه ام گذشت، همیشه آزاد بودیم که هرچقدر دوست داریم شیطونی کنیم و عمه جانم اجازه نمیداد که بزرگترامون دعوامون کنن. هنوز از فکر کردن به خاطرات اون دوران لبخند میزنم. بهترین تفریحمون این بود که کمد رختخواب هاشون رو بریزیم بیرون و یک سرسره ی بزرگ درست کنیم تا وسط اتاق بعد هم هی از اون بالا قل بخوریم پایین آخرش هم یک دست بالشت بازی میکردیم و اونقدر بهمون خوش میگذشت که با صدای خنده و جیغ و دادمون خونه رو میذاشتیم روی سرمون، البته همیشه بزرگترها بهمون میگفتن که باید از خودمون خجالت بکشیم که اینقدر رفتارمون ناشایسته اما ما بچه ها چون میدونستیم عمه ام طرف ماست عین خیالمون نبود و دفعه بعد هم همین ماجرا تکرار میشد.

خبر مرگش برای همه ی ما خیلی ناگهانی بود، آدم مرگ ندیده ای نیستم اما نمی دونم چرا این مرگ برام خیلی گرون تموم شده، اصلا نمیتونم قبول کنم که عمه ام از دنیا رفتن، نه اینکه فقط من نتونم، همه ی ما همین حس رو داریم،  همه چیز تو بیست و هشت روز اتفاق افتاد. شب تولد امام حسن خونه ی پسر عمه جان افطار دور هم بودیم عمه ام همون روز از مشهد رسیده بودن، فردا عصر به خاطر فشار بالا خونریزی مغزی کردن و رفتن تو کما و دوازدهم شوال درحالی که هنوز روزه بودن از دنیا رفتن.

 وقتی یهو همه مشکی پوش شدیم، وقتی به عنوان صاحب عزا دم در ایستاده بودم و بهم تسلیت میگفتن، تسلیتی که برای من تسکین نبود، انگار هر کدوم سیلی بود تا بفهمم که واقعا عمه ام رفته. وقتی اعلامیه ها چاپ شد و اسم من روی اعلامیه نوشته شده بود حس کردم چقدر مرگ بهم نزدیکه، تو مراسم تشییع خودم را گذاشتم جای عمه ام، خودم رو دفن کردم و فهمیدم چقدر از مرگ میترسم درحالی که دستم خالیه و هیچی برای آخرتم ندارم.

این روزها که به تولدم نزدیک میشه، مشغول کارای شب سال عمه جان هستیم.

این روزها نگرانم، براى کوچکترین دختر عمه ام که تو این یکسال خیلى تنها بود.

این روزها دلم شور میزنه، براى پدرم که تو این یکسال موهاى سفیدش بیشتر شده.

این روزها میترسم، از مرگ که سایه به سایه دنبالمه و معلوم نیست کى نوبت من میشه.

این روزها باز جرات نمیکنم جلوى بچه هاى عمه ام مادرم رو صدا بزنم، نکنه که داغ دلشون تازه بشه.

این روزها حس آدمی رو دارم که سوار کشتیِ گرفتار طوفان شده، اما اطمینانش به ناخدا دلش رو آروم میکنه.

این روزها خدا رو شاکرم به خاطر داشتن خانواده و دوستانِ خوبی که تولد امسالم را به شکل غافلگیر کننده ای برام برگزار کردن تا منو خوشحال کنن.

این روزها امیدم فقط به خداییِ که از همه به ما نزدیک تر و مهربون تره.

 

پی نوشت: لطفا برای شادی روح اموات یک فاتحه بخونین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ق.ظ

از بهشت تا بهشت

روی تاب نشستم روبه روی بهشت، تاب داره آروم حرکت میکنه، چشمام رو میبندم و برمیگردم به چند سال قبل، صدای رادیو پدربزرگم رو میشنوم که کنارم به تاب آویزونه، بیشتر که دقت میکنم باباجون رو میبینم در حالی که باغچه رو آب میدن، بوی خاک خیس و گلها میپیچه تو سرم، برام از تک تک درختها و گلهاشون تعریف میکنن؛ 

"این درخت به، همسن مادرته، وقتی به دنیا اومد کاشتمش، درخت انجیر اون گوشه حیاط رو ببین، موقع تولد خاله کوچیکه ات کاشتم، درخت شاهتوت نزدیک در رو سی سال پیش وقتی پسرا رفتن که درس بخونن کاشتم، اینجا که الان بنفشه کاشتم یک وقتی بوته های توت فرنگی بود، باغچه روبروی بالکن رو سبزی خوردن کاشتم دقت کنی تربچه های قرمز رو میبینی، به درخت انار دست نزنی آرام جان تازه بهش سم زدم". 

مادربزرگ رو میبینم که با یک سینی چای میان تو بالکن، یک سینی استیل که توش یک استکان چایی روی نعلبکی و یک قندون نقره ی کار شده تو دستشونه، سینی رو میذارن رو پله ی چهارم و میگن: حاج آقا حواست به گلهات پرت نشه چاییتون سرد بشه. اشک تو چشمام جمع شده، انگار اشک هام دارن تصاویر پشت پلکم رو تو خودشون حل میکنن، کم کم همه چی محو میشه و دیگه چیزی نمیبینم.

چشمام رو باز میکنم، بهشت هنوز روبه روی منه اما غیر از جیر جیر تاب هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسه، دوباره چشمام رو میبندم، این بار بهشت زهرا هستم بالای سر یک قبر نشستم، پدرم رو میبینم که دارن مرد کفن پوش داخل قبر را تکون میدن، تو گوشم پر از صدای گریه و جیغ شده، دهنم مزه خاک گرفته، دارن دعای تلقین میخونن؛

اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد بن ابراهیم  هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ.... مادرم دونه دونه به سنگها سوره ی قدر میخونن و میندازن داخل قبر ... حالا دعای تلقین رسیده به اینجا که میگه: وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ سُؤالَ مُنْکَرٍ وَ نَکیرٍ فِى الْقَبْرِ حَقُّ وَالْبَعْثَ حَقُّ وَالنُّشُورَ حَقُّ وَ الصِّراطَ حَقُّ وَالْمیزانَ حَقُّ وَ تَطائُرَ الْکُتُبِ حَقُّ وَالْجَنَّةَ حَقُّ وَ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِیَةٌ لارَیْبَ فیها وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ  اَفَهِمْتَ یا محمد بن ابراهیم...

دارم زار زار گریه میکنم هم برای عزیزی که از دست دادم، هم برای خودم، برای تنهایی شب اول قبرم، یعنی من هم وقت مرگم کسی رو دارم که برام چهل تا یس و تبارک بخونه؟ چقدر برای خودم باقیات صالحات گذاشتم؟ چقدر حق الناس گردنمه؟ کی میدونه شاید نفر بعدی من باشم، دعای تلقین تموم شده و یک آقایی داره سنگ‌ها رو میچینه بعد گل درست میکنه و میریزه روی سنگها و بعد هم قبر رو با خاک پر میکنن.  همه چی تموم شد.

پدربزرگ من مرد خوبی بود، از وقتی من یادم میاد بازنشسته شده بودن اما در گذشته دفتر اسناد رسمی داشتن، شاید به همین علت بود که بسیار دقیق بودن، عاشق باغچه خونشون بودن و ساعت های زیادی را تو حیاط میگذروندن، هر روز قرآن میخوندن و از سرگرمی هاشون جدول حل کردن بود، شاهنامه و بوستان سعدی همیشه داخل کمد کنار تختشون بود. یک مرد جدی اما مهربون، عاشق مادریزرگم بودن و ایشون را اغلب، سرورم یا تاج سرم صدا میکردن، جنس محبتشون یک شکل خیلی قشنگ و خاصی بود، یک جوری که اگر غریبه بودی و یک روز رو باهاشون میگذروندی کاملا درک میکردی که چه محبت و احترام عمیقی نسبت به هم دارن. همیشه یادمه که مادربزرگم میگفتن من نمیخوام یک دقیقه هم بعد از شوهرم زنده باشم، آدم شوهرش که بره دیگه سایه‌ی بالاسر نداره، بعد هم اشکاشون دونه دونه میریخت روی گونه هاشون.

نزدیک به چهل روزه با شنیدن صدای عصا ناخودآگاه برمیگردم شاید پدربزرگم رو ببینم، یا وقتی پیرمردی رو با کت و شلوار روشن میبینم که بهم نزدیک میشه، بیشتر دقت میکنم، انگار دوست ندارم باور کنم که اون مرد برای همیشه رفته، چهل روزه بازیگرای خوبی شدیم برای مادربزرگم که هنوز از مرگ همسرش خبر نداره، چهل روزه فقط حکمت 357 نهج البلاغه آرومم میکنه، امام علی علیه السلام میفرمایند: " مُردن از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت. این دوست شما به سفر می رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرها رفته؛ اگر او باز نگردد شما به سوی او خواهید رفت."


پی نوشت: 

میشه لطفا برای شادی روحشون یک فاتحه بخونین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۴۰
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۵:۳۴ ب.ظ

مرگ

شانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و هشت، ساعت یازده و سی دقیقه

زنگ تلفن خونه به صدا در اومد، همیشه تلفن های این وقت شب حاوی خبرهای بد بودن برادرم با ترس گوشی رو برداشت، چند لحظه به صدای پشت خط گوش داد و بعد گوشی رو قطع کرد، رنگش کاملا پریده بود، دیگه مطمئن شدم که بهش خبر مرگ کسی رو دادن، جرات نداشتم ازش بپرسم کی مرده، داشتم افراد پیر خانواده رو تو ذهنم مرور میکردم که یعنی کدومشون میتونن باشن، که خودش گفت: آرام،  پویا رفت. احساس کردم همه ی دنیا روی سرم خراب شد.

پویا پسر خاله ام بود، سی ساله، بهمن سال قبل به خاطر یک اتفاق ضربه ی مغزی شده بود و رفته بود تو کما، اوایل دکترا زیاد از پیشرفتش راضی نبودن، اما اخیرا واکنش هاش خیلی بهتر شده بود و دکترا میگفتن کم کم میتونه بهتر بشه، البته میگفتن هیچ وقت پویای قدیم نمیشه اما همین که زنده بود خیلی بود.

یادم فقط گفتم وای! حالا چطوری به مامان بگیم؟ داداش کوچیکه هم نگران همین بود، مامان رفته بودن از زیر زمین چیزی بیارن و صدای تلفن رو نشنیده بودن، بابا هم ماموریت بودن و این کار رو مشکل تر میکرد.

به مامان گفتیم حال پویا بدتر شده و باید بریم خونه ی خاله، همین کافی بود که خودش تا ته ماجرا رو بخونه، مامانم و داداش کوچیکه با هم زدن زیر گریه اما من هنوز تو شُک بودم. یادمه تا نرفتم تو خونه ی خاله ام و خودم با چشمام ندیدمش باورم نشده بود که رفته، اون موقع بود که زدم زیر گریه . . .

دو سال از اون روز میگذره اما تمام خاطراتش مثل همون روز برام زنده اند، هنوز وقتی خونه ی مادربزرگ جمع میشیم جاش خالیه، وقتی به خاله و شوهر خاله ام نگاه میکنم، میبینم تو این دو سال چقدر شکسته شدن، چقدر غصه تو نگاهشون هست حتی وقتی میخندن!

مرگ سرنوشت حتمی همه ی ما آدم هاست، اما ما آدم ها غرق شدیم تو دنیایی که میدونیم فانی ِ،  من و تو  چقدر آماده ایم  برای مُردن؟ چقدر توشه داریم برای آخرتمون؟

ای کاش به خودمون بیایم!


پی نوشت: میشه لطفا برای شادی روحش یک فاتحه بخونین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۳۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه