شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهشت زهرا» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ق.ظ

از بهشت تا بهشت

روی تاب نشستم روبه روی بهشت، تاب داره آروم حرکت میکنه، چشمام رو میبندم و برمیگردم به چند سال قبل، صدای رادیو پدربزرگم رو میشنوم که کنارم به تاب آویزونه، بیشتر که دقت میکنم باباجون رو میبینم در حالی که باغچه رو آب میدن، بوی خاک خیس و گلها میپیچه تو سرم، برام از تک تک درختها و گلهاشون تعریف میکنن؛ 

"این درخت به، همسن مادرته، وقتی به دنیا اومد کاشتمش، درخت انجیر اون گوشه حیاط رو ببین، موقع تولد خاله کوچیکه ات کاشتم، درخت شاهتوت نزدیک در رو سی سال پیش وقتی پسرا رفتن که درس بخونن کاشتم، اینجا که الان بنفشه کاشتم یک وقتی بوته های توت فرنگی بود، باغچه روبروی بالکن رو سبزی خوردن کاشتم دقت کنی تربچه های قرمز رو میبینی، به درخت انار دست نزنی آرام جان تازه بهش سم زدم". 

مادربزرگ رو میبینم که با یک سینی چای میان تو بالکن، یک سینی استیل که توش یک استکان چایی روی نعلبکی و یک قندون نقره ی کار شده تو دستشونه، سینی رو میذارن رو پله ی چهارم و میگن: حاج آقا حواست به گلهات پرت نشه چاییتون سرد بشه. اشک تو چشمام جمع شده، انگار اشک هام دارن تصاویر پشت پلکم رو تو خودشون حل میکنن، کم کم همه چی محو میشه و دیگه چیزی نمیبینم.

چشمام رو باز میکنم، بهشت هنوز روبه روی منه اما غیر از جیر جیر تاب هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسه، دوباره چشمام رو میبندم، این بار بهشت زهرا هستم بالای سر یک قبر نشستم، پدرم رو میبینم که دارن مرد کفن پوش داخل قبر را تکون میدن، تو گوشم پر از صدای گریه و جیغ شده، دهنم مزه خاک گرفته، دارن دعای تلقین میخونن؛

اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد بن ابراهیم  هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ.... مادرم دونه دونه به سنگها سوره ی قدر میخونن و میندازن داخل قبر ... حالا دعای تلقین رسیده به اینجا که میگه: وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ سُؤالَ مُنْکَرٍ وَ نَکیرٍ فِى الْقَبْرِ حَقُّ وَالْبَعْثَ حَقُّ وَالنُّشُورَ حَقُّ وَ الصِّراطَ حَقُّ وَالْمیزانَ حَقُّ وَ تَطائُرَ الْکُتُبِ حَقُّ وَالْجَنَّةَ حَقُّ وَ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِیَةٌ لارَیْبَ فیها وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ  اَفَهِمْتَ یا محمد بن ابراهیم...

دارم زار زار گریه میکنم هم برای عزیزی که از دست دادم، هم برای خودم، برای تنهایی شب اول قبرم، یعنی من هم وقت مرگم کسی رو دارم که برام چهل تا یس و تبارک بخونه؟ چقدر برای خودم باقیات صالحات گذاشتم؟ چقدر حق الناس گردنمه؟ کی میدونه شاید نفر بعدی من باشم، دعای تلقین تموم شده و یک آقایی داره سنگ‌ها رو میچینه بعد گل درست میکنه و میریزه روی سنگها و بعد هم قبر رو با خاک پر میکنن.  همه چی تموم شد.

پدربزرگ من مرد خوبی بود، از وقتی من یادم میاد بازنشسته شده بودن اما در گذشته دفتر اسناد رسمی داشتن، شاید به همین علت بود که بسیار دقیق بودن، عاشق باغچه خونشون بودن و ساعت های زیادی را تو حیاط میگذروندن، هر روز قرآن میخوندن و از سرگرمی هاشون جدول حل کردن بود، شاهنامه و بوستان سعدی همیشه داخل کمد کنار تختشون بود. یک مرد جدی اما مهربون، عاشق مادریزرگم بودن و ایشون را اغلب، سرورم یا تاج سرم صدا میکردن، جنس محبتشون یک شکل خیلی قشنگ و خاصی بود، یک جوری که اگر غریبه بودی و یک روز رو باهاشون میگذروندی کاملا درک میکردی که چه محبت و احترام عمیقی نسبت به هم دارن. همیشه یادمه که مادربزرگم میگفتن من نمیخوام یک دقیقه هم بعد از شوهرم زنده باشم، آدم شوهرش که بره دیگه سایه‌ی بالاسر نداره، بعد هم اشکاشون دونه دونه میریخت روی گونه هاشون.

نزدیک به چهل روزه با شنیدن صدای عصا ناخودآگاه برمیگردم شاید پدربزرگم رو ببینم، یا وقتی پیرمردی رو با کت و شلوار روشن میبینم که بهم نزدیک میشه، بیشتر دقت میکنم، انگار دوست ندارم باور کنم که اون مرد برای همیشه رفته، چهل روزه بازیگرای خوبی شدیم برای مادربزرگم که هنوز از مرگ همسرش خبر نداره، چهل روزه فقط حکمت 357 نهج البلاغه آرومم میکنه، امام علی علیه السلام میفرمایند: " مُردن از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت. این دوست شما به سفر می رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرها رفته؛ اگر او باز نگردد شما به سوی او خواهید رفت."


پی نوشت: 

میشه لطفا برای شادی روحشون یک فاتحه بخونین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۴۰
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه