شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

پرواز دست بسته ها را به خاطر بسپار

از وقتی خبر پیدا شدن شهدای غواصی که با دستای بسته زنده به گور شدن رو شنیدم، دائما این جمله در ذهنم تکرار میشد "شهدا شرمنده ایم" ، تا قبل از اون هیچ وقت اینطوری درد این جمله رو درک نکرده بودم و بیشتر برام یک جمله ی کلیشه ای بود که گفته میشه. خیلی به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم، به حال و روز اون رزمنده ها وقتی اسیر شده بودند، به وقتی که دستاشون رو بستن تا زنده زنده دفنشون کنن، به لحظه ی شهادتشون و حرفایی که با خدا میزدن، به مادر و پدرهاشون که یا چشم به راه فرزند از دنیا رفتن یا خبر زنده به گور شدن جوونشون رو بعد از این همه سال شنیدن، باید داغ جوون دیده باشی تا بفهمی که با رفتن جوونت هر لحظه آتش میگیری، حتی اگر سالها از رفتنش گذشته باشه. اما با این همه پدر، مادرای شهدا یک آرامش خاصی دارن.
 از دوشنبه شب اضطراب داشتم، اولین تجربه ی حضورم در تشییع شهدا باعث شده بود دچار یک حس غریبی بشم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم ، هر چی به ساعت چهار نزدیک میشدم دلشوره هم بیشتر میشد، به توصیه یکی از دوستان تصمیم گرفتم با خودم دوربین ببرم، یک کم زودتر از سرکار بیرون زدم و با همه ی شلوغی مترو با کمک هل دادن خانم ها تونستم سوار سومین قطاری که اومد بشم و حدود چهار و نیم ایستگاه سعدی پیاده شدم که بقیه راه رو تا بهارستان پیاده برم، سیل جمعیت همراه با من به سمت میدون بهارستان در حرکت بود؛ صد متر نرسیده به میدون باید به سختی از بین جمعیت عبور میکردی تا بتونی به نزدیکی های حوض برسی،نزدیک یک ماشین شاستی بلند سفید یک جا برای ایستادن پیدا کردم، کنار من دو تا دختر با دوربین هاشون ایستاده بودن و منتظر که مراسم شروع بشه، خوشبختانه ما زیر سایه پرچم بودیم و هر از گاهی که بادی می وزید، میتونستیم لحظه ای از خنکای سایه استفاده کنیم که تو گرمای اون موقع خودش یک مزیت بزرگ بود برامون، از راننده ماشین هم اجازه گرفتیم و به ماشینش تکیه دادیم، البته خانم راننده بهمون پیشنهاد داد بریم داخل ماشین بشینیم، ولی خب ما قبول نکردیم. تو همه ی این مدت با حسرت به عکاس هایی نگاه میکردم که بالای ساختمون ها مستقر شده بودن، سعی کردم به چند تا از دوستام زنگ بزنم، باخودم فکر کردم شاید اونها جای بهتری داشته باشن، اما دریغ از آنتن، نمیدوننم چه حکمتیه که همیشه هر جایی تجمع هست آنتن نیست! مشغول عکاسی بودم که یک نفر زد روی شونه ام تا به طرفش برگشتم سلام کرد، خیلی صداش برام آشنا بود برای همین با دقت به صورت خانمی که صدام کرده بود نگاه میکردم تا یک نشونی از آشنایی ببینم، اونقدر حواسم به خودش بود که میکروفون تو دستش و آقایی که دوربین به دست رو به روم ایستاده بود رو ندیدم، خانم گزارشگر دوباره بهم سلام کرد و با سرش به سمت دوربین اشاره کرد، تازه فهمیدم قضیه چیه، چند تا سوال پرسید که من جواب دادم، فکر کنم جوابهام زیاد به درد پخش در تلوزیون نمیخورد چون از کل حرفام فقط سه ثانیه اش پخش شد "سعی میکنم لحظه ها رو ثبت کنم". 

 کمی آنطرف تر مادر شهیدی ایستاده بود که عکس فرزندش رو در دست داشت، گاهی میدیدم آدما میرن جلو بهش سلام میکنن و باهاش حرف میزنن، نمیدونم پیرزن بهشون چی میگفت که همه وقت خداحافظی چشماشون خیس اشک بود، ساعت از پنج و نیم که گذشت، یک کم از جمعیت حاضر کم شد، هر کسی یک گوشه ای پیدا کرده بود و نشسته بود و بعضی ها هم رفتن. ساعت حدود شش و نیم بود که اولین ماشین حمل شهدا رو از دور دیدیم، صدای یا حسین مردم بلند شد، سیل جمعیت به سمت ماشین حرکت کردن، و حرکت خود ماشین و کسانی که همراهش بودن باعث شد مردم نتونن خودشون رو کنترل کنن و یک عده ای زمین افتادن، پدر مادرها بچه هاشون رو روی دست بلند کرده بودن تا زیر دست و پا له نشن، اوضاع خیلی بدی بود، بچه ها ترسیده بودن و گریه میکردن، آدمایی که عقب تر وایساده بودن یک کم جا باز کردن که مردم بتونن حرکت کنن، ماشین اول که رد شد اوضاع به وضع اول برگشت، ماشین های بعدی که میرسیدن اکثر آدمایی که میدیدی گریه میکردن، من از همون اول مشغول عکس گرفتن از آدما بودم، اما نمیدونم چرا نمیتونم از گریه ی آدما عکس بگیرم، دوست ندارم حال خوبشون رو خراب کنم، حس میکنیم یک جور استفاده ابزاریه از اون آدم، تو بیشتر عکس ها سعی میکنم چهره ی شخصی که ازش عکس میگیرم مشخص نباشه، راستش چند باری من هم گریه ام گرفت، قرار گرفتن تو همچین فضایی خیلی آدم رو تحت تاثیر قرار میده اما بغضم رو خوردم تا بتونم عکس بگیرم. دنبال آخرین ماشین حرکت کردم تا شهدا رو برای تشییع بدرقه کنم، حال عابرایی که برای تشییع تا میدون نیومده بودن، اما ایستاده بودن تا شهدا برسن و کمی همراهیشون کنن هم بهتر از بقیه مردم نبود، مرد و زن گریه میکردن، تا سعدی ماشین ها رو همراهی کردم و بعد برگشتم خونه، تازه وقتی از تلویزیون مراسم رو دیدم بغضی که از بعد از ظهر خورده بودمش ترکید، انگار که من عادت کردم مراسم و از تلویزیون ببینم و اشک بریزم برای کارهایی که نکردم، شرمنده باشم هم به جای خودم و هم به جای اونایی که شرمنده نیستن از اشتباهاتشون، البته وقتی برنامه رو از تلویزیون میبینی انگار همه چیز عالی برگزار شده اما وقتی تو مراسم حضور داری باید گزینه حرص خوردن رو هم به بقیه چیزا اضافه کنی، انگار برگزار کنندگان همه ی تلاششو ن رو کردن که برنامه رو بد اجرا کنن! خدا رو شکر که مردم صبوری داریم که با همه ی مشکلات برای بدرقه ی شهدا اومدند و کارهای اشتباه امروزی ها رو به حساب شهدا نگذاشتند. 

پی نوشت یک: عنوان این پست بخشی از شعر محمود فروزبخش است.

پی نوشت دو: امروز به این مطلب برخوردم که در نوع خودش حرکت بزرگی محسوب میشه. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ب.ظ

وبلاگ نویسی که من باشم

 

اول دبیرستان بودم که برای اولین بار کامپیوترمون به اینترنت دایل آپ با اون صدای نوستالژیکش وصل شد، تمام استفاده مون از اینترنت هم برای تحقیقات درسی بود، چت کردن رو زیاد دوست نداشتم، یکبار از سر کنجکاوی وارد این روم های چت یاهو شدم، با کلی آدم مواجه شدم که زیاد سوال میپرسیدن، منم به خاطر درون گرایی حس کردم امنیتم به خطر افتاده، برای همین دیگه سراغ چت روم ها نرفتم، تا سالها فقط یک ایمیل داشتم که در واقع استفاده ی خاصی هم ازش نمیکردم. 

وارد دانشگاه که شدم اینترنت همچنان برام یک منبع مفید بود برای تحقیقات، اما استفاده از ایمیل برام بیشتر شده بود، سال 88 توسط یکی از همکارام با فیس بوک آشنا شدم و تمام اقوام خارج از کشور و دوستانی که سالها ازشون بی خبر بودم پیدا کردم، چند ماه بعدش با توئیتر آشنا شدم و همون همکار مذکور یوزر و پسورد اکانت فرندفیدش را بهم داد تا رمزش رو براش عوض کنم، میخواست یک مدتی از محیطش دور باشه و همین باعث آشنایی من با فرندفید شد.

برای خودم اسم آرام رو انتخاب کردم چون با روحیاتم سازگار بود، یادمه اولین کسی که فالو کردم آقای سیدعلی سنایی بود و از تو لیست دوستانشون آدمایی که فکر میکردم خوبن رو انتخاب کردم، وارد شدن توی جمعی که همه همدیگر رو میشناختن خیلی مشکل بود، اما کم کم بهم اعتماد کردن و  منم شدم جزئی از همون آدما، باهاشون زندگی کردم، با غصه هاشون، غصه خوردم و از شادی هاشون خوشحال شدم، بچه ها ازدواج کردن و بچه دار شدن و بعضی ها هم از بینمون رفتن. . . کم کم دوستای مجازی برام به شکل واقعی در اومدن، با هم قرار گذاشتیم و دیدمشون و همین دوستی هامون رو عمیق تر کرد.

من همیشه نوشتن رو دوست داشتم و خاطراتمو مینوشتم، حدود ده تا سررسید دارم که پر از نوشته است، بارها بچه ها بهم گفتن که یک وبلاگ بساز و مطلب بنویس اما من فکر میکردم وبلاگ نوشتن کار خیلی مهمیه که از عهده ی هر کسی برنمیاد، چون وبلاگ دوستان رو که میخوندم میدیدم قلمشون خیلی از نوشته های من بهتره، بالاخره اردیبهشت ماه سال 89 این اتفاق افتاد، با فاطمه و مریم و ریحانه قرار داشتم، کنار پارک لاله راه میرفتیم که بچه ها دوباره ازم خواستن وبلاگ بسازم، داشتیم به اسم وبلاگ فکر میکردیم که ریحانه دیوان حافظش رو در آورد و گفت بذار از حافظ بپرسیم، حافظ رو باز کرد و این غزل اومد

  

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

بازآید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت


اسم شش جهت رو برای وبلاگ انتخاب کردیم و من در بلاگفا یک اکانت ساختم و شروع کردم به نوشتن، اوایل فکر اینکه غیر از خودت آدمای دیگه ای هم هستن که این مطلب رو میخونن نوشتن رو برام سخت میکرد، اما بعد از انتشار چند تا از مطالب، سختگیری را کنار گذاشتم و راحت تر مینویسم(البته این راحت که عرض میکنم به نسبت من قدیم هست، چون انتشار یک پست ممکنه تا چهل روز هم طول بکشه از نوشتن تا اصلاح و انتشار مطلب). 

وبلاگ نوشتن برای من مراحل مختلفی داره، اول موضوع رو انتخاب میکنم و توی ذهنم مینویسم، بعد از اون مطالب به سه سرنوشت دچار میشن یا میان روی کاغذ و بعد تایپ میشن و میشن یک پست برای وبلاگم، یا میان روی کاغذ ولی هرگز تایپ نمیشن (حدود 12 تا از این مورد در دفترم دارم)، یا اینکه بعد از چند بار دوره کردن در ذهنم نوشته هم نمیشن. وبلاگ نویسی باعث شد توجهم به اتفاق هایی که اطرافم میوفته بیشتر بشه.  اینجا برام مثل یک دفترچه خاطرات میمونه که اتفاقاتی که میخوام فراموش نکنم رو توش ثبت میکنم.

با تشکر از فاطمه  به خاطر دعوت من به این بازی وبلاگی.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۸
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ

یک، دو، سه، زندگی




 یک - اشک بى موقع
از شرکت زده بودم بیرون و خسته از یک روز شلوغ به سمت خونه راه میرفتم که از دور یک خانمى رو دیدم شبیه طیبه سادات، با همون قد بلند و همون چادر نسبتا عربى و همون شکل راه رفتن، اینقدر از دیدنش ذوق زده شده بودم که یادم رفت طیبه سادات از دنیا رفته، پیش خودم فکر میکردم چرا من این همه دلم براش تنگ شده؟ چرا تو این مدت یک سر بهش نزدم؟ نزدیک تر که شد تو چهره اش شباهتى به دوستم ندیدم، دلم هرى ریخت پایین، تازه یادم افتاد که ما بیشتر از یکساله طیبه سادات رو بین خودمون نداریم، اشک تو چشمام جمع شده بود، داشتم تلاش میکردم پلک نزنم تا اشکم نریزه، که یهو از در باز پارکینگ یک خونه اى یک ماشین اومد بیرون، من که ندیدمش اما راننده به موقع ترمز کرد و فقط با سپرش یک ضربه کوچیک زد به پام، من که تو حال خودم بودم خیلى ترسیدم و در ضمن همه ى تلاشم براى نگه داشتن اشکم به باد رفت، اشکام همینطورى میریختن در حالى که اصلا دردم نیومده بود، خانم راننده هراسون از ماشینش پیاده شد، بنده خدا خیلى ترسیده بود، مدام معذرت خواهى میکرد و هى اصرار میکرد که سوارشم بریم بیمارستان، البته من چند بار بهش گفتم که حالم خوبه، اما فکر میکرد الکى میگم و از شدت درد دارم گریه میکنم، مردم همیشه در صحنه هم جمع شده بودن و نظر کارشناسى میدادن، خلاصه با راه رفتن و تکون دادن پام تونستم متقاعدش کنم که سالمم و ماجرا ختم به خیر شد.


 دو - مردى فاقد شعور
وارد سکوى مترو که شدم، داشتم به صندلى ها نگاه میکردم که یک جاى خالى پیدا کنم براى نشستن، خانمى که روى زمین رو به دیوار، کنار صندلى ها نشسته بود توجهم رو جلب کرد، یک کیسه پلاستیکى حاوى محتویات معده اش دستش بود و حالش اونقدر بد بود که همچنان داشت بالا میاورد، پشت سرش یک دختربچه نشسته بود که داشت زار زار گریه میکرد و مشخص بود حسابى از این حال مادرش ترسیده، کنار دختر بچه هم یک مثلا مردى نشسته بود که به جاى آروم کردن بچه، سر خانمش داد میزد که بسه خانم! دیگه هرچى بود بالا آوردى! پاشو زشته! پاشو بچه رو ساکت کن! دلم میخواست یک کتک مفصل به اون موجود حقیر بزنم، خانم ها شروع کردن بهش اعتراض کردن که مگه نمیبینى حالش بده! حالا کمک نمیکنى غُر هم نزن حداقل! به خاطر جو غالب اعتراض دیگه حرفى نزد، یکى از خانم ها یک بیسکوئیت داد به دختربچه که گریه نکنه، چندتا آبنبات هم دادن به خانمه که رنگش به شکل ترسناکى پریده بود، مترو رسید و همه سوار شدن به جز اون خانواده سه نفره، مادر خانواده بی حال روی صندلی افتاده بود، دختربچه مشغول خوردن بیسکوئیت ها بود و پدر خانواده هم زیر لب با خودش حرف میزد.



 سه - پنچری 

یکی از روزای شلوغ قبل از عید با مادرم میرفتیم خونه ی یکی از اقوام، در راه نزدیک میدون شهدا یک میخ رفت داخل لاستیک و درنتیجه پنجر شد!  به خاطر علاقه به کارای فنی و داشتن پدری که معتقدن خانم ها باید اینجور کارها رو بلد باشن شاید یک روز لازم باشه که ازش استفاده کنن پنچر گیری را قبل از راننده شدن بلد بودم، و از اونجائیکه قبلا تو خیابون جردن پنچر شده بودیم و عهدی نیومده بود کمکمون کنه! و مجبور شده بودیم خودمون پنچر گیری ماشین را شروع کنیم تا برادرم برسه و کمکمون کنه،  دست به کار شدم جک رو از صندوق عقب در آوردم و جا زدم زیر ماشین البته قبلش با پدرم تماس گرفتم که از جایی که گذاشتمش مطمئن بشم، مشغول چرخوندن جک بودن و ماشین هم آروم آروم به سمت بالا حرکت میکرد که یک آقایی که کلی خرید کرده بود و داشت از کنار ما میگذشت اومدن طرف ما و رو به مادرم گفتن: بذارین من کمکتون کنم، مامان تشکر کردن و گفتن که قبلا هم پنچری ماشین گرفتیم و مشکلی نیست، اما اون آقا وسایلی که دستش بود را گذاشت زمین کنار ماشین و از مادرم خواست که حواسش بهشون باشه، کتش رو درآورد، آستینهاش رو بالا زد و شروع کرد به گرفتن پنچری، تو مدتی که پنچری ماشین را میگرفت چهار، پنج نفری از عابرین ازش پرسیدن که کمک لازم نداره؟ بعد از گرفتن پنچری بهمون گفت که بیست متر جلوتر یک مغازه هست که میتونیم لاستیک پنچر شده را درست کنیم بعد هم وسایلش را برداشت و وقتی مامانم ازش پرسیدن که چطوری جبران کنیم گفت: فقط برام دعا کنین و رفت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۱
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ب.ظ

رازهای دیروز، خاطرات امروز

 سیلی خوردن از اتفاق هایی که ممکنه همه تو زندگی شون حداقل یک بار تجربه اش کرده باشند، علتش هم معمولا انجام یک کار اشتباه و یا زدن یک حرفی در موقعیت نادرست میتونه باشه. شخصی که ازش سیلی میخوری هم در اکثر مواقع یک بزرگتر هست که این سیلی را بهت میزنه تا تو به خودت بیای و برات درسی بشه تا اون کار رو تکرار نکنی .

ماجرای سیلی خوردن من یک کم با این موارد فرق میکنه، البته سیلی ای که من خوردم هم ،از یک بزرگتر بود برای اینکه دیگه یک کاری رو انجام ندم! ولی خب بر پایه قضاوت غلط بود، من به خاطر کار نکرده تو دوازده سالگی، از پسر همسایمون سیلی خوردم!

همسایه ی خونه ی روبه رویی یک خانواده عرب بودند، یک پدر و مادر پیر با چند تا بچه که همشون ازدواج کرده بودند غیر از حیدر، نمیدونم چند سالش بود، حیدر از بچه های سندروم دان بود و به همین دلیل نمیشد سنش را حدس زد، با توجه به شناختی که از بچگی از این آدم ها داشتم، بی آزار به نظرم میومدند. حیدر هم تا جایی که یادمه به کسی کاری نداشت، گاهی برای خونه خرید میکرد و من در کل زیاد ندیده بودمش.

اون روز من تو حیاط دوچرخه سواری میکردم، داداش کوچیکه و دوستاش هم دم در فوتبال بازی میکردند، بعد از مدتی بازی متوجه شدم دیگه صدای بچه ها از کوچه نمیاد و از اونجایی که داداش کوچیکه اجازه نداشت از کوچه بره بیرون، رفتم دم در تا ببینم چی شده؟ در را که باز کردم دیدم توپشون افتاده وسط کوچه و هیچ کدوم از بچه ها هم نیستن. چند بار صداشون کردم اما از بچه ها خبری نبود، رفتم وسط کوچه و توپ را برداشتم که یهو در خونه ی همسایه باز شد و حیدر اومد بیرون، خیلی عصبانی بود با سرعت و قدم های محکم اومد طرفم، من سلام کردم و بعد . . . شترق . . . یک سیلی زد تو صورتم! قشنگ برق از چشام پرید ،جای انگشتهاش روی صورتم ذُق ذُق میکرد، بدون هیچ حرفی هم رفت و در خونه را محکم پشت سرش بست، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود اما نمیخواستم گریه کنم چون میدونستم کم کم بچه ها پیداشون میشه، سمت سرکوچه را که نگاه کردم دیدم بچه ها دارن یواشکی تو کوچه را نگاه میکنن. خدا رو شکر کردم که چیزی ندیدن. وقتی دیدن فقط من تو کوچه ام، اومدن سمتم و پرسیدن که حیدر نیومده؟ پرسیدم چطور؟ فهمیدم چند باری توپ را زده بودند به نرده های خونشون و حیدر هم بهشون تذکر داده بوده، اما بچه ها توجهی نکردند دفعه ی آخر بهشون گفته بوده اگر توپ را دوباره بزنند میاد بیرون و میزندشون! وقتی هم از در خونه اومده بود بیرون من رو دیده بوده که توپ دستمه، لابد فکر کرده من هم با بقیه بچه ها بازی میکردم پس مستحق اون سیلی که بهم زد هستم.

رفتم تو حیاط و صورتم را با آب سرد شستم، میدونستم تقصیر حیدر نبوده و نمیخواستم مامان اینا چیزی بفهمن، احتمال میدادم برن به خانواده اش تذکر بدهند که بیشتر حواسشون به حیدر باشه! میترسیدم خانواده اش تنبیهش کنند. همین شد که به هیچ کس چیزی نگفتم. سال ها بعد پدر و مادر حیدر از دنیا رفتن و اونا هم از اون خونه اسباب کشی کردن، نمیدونم هنوز زنده است یا نه، اما هیچ وقت از اینکه از این ماجرا به کسی حرفی نزدم پشیمون نشدم.

حدود دوسال پیش بود که با مامان یادشون افتاده بودیم و من همه ی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مامان باور نمیکردن که واقعا این اتفاق افتاده و من این همه سال این مساله را بهشون نگفته بودم. بعد از اون روز گاهی مامان با خنده ازم میپرسن: آرام چیز دیگه ای هم هست که برامون تعریف نکرده باشی؟ منم فقط میخندم! معلومه که هست! هزار تا حرف هست که نمیخوام هیچ وقت درموردش با کسی صحبت کنم، هزار تا راز بین من و خدا و آدمایی که بهم اعتماد کردن و رازهاشون رو بهم گفتن، هزار مدل اتفاق که بین من و دوستام افتاد و تموم شد، چیزهایی که لزومی نداره غیر از من و خودشون، کسی ازش خبر داشته باشه.

گاهی فکر میکنم من یک مخزن اسرار دارم، اسراری که بعد از مرگم با خودم دفن میشن و هرگز هیچ کس ازشون خبردار نمیشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۸
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

چیزی شبیه سندروم دان

عباس و حوراء رو از بچگی هام خوب یادمه، ما تو اقوام و دوستان سندروم دان نداشتیم و این خواهر و برادر شاید اولین آدمایی بودن که به نظر من شبیه بقیه نبودن، خوب یادمه که اوایل که متوجه این تفاوت شده بودم یک کم ازشون می ترسیدم، البته نه ترس به اون معنا که ازشون فرار کنم، اما فکر میکردم هر لحظه ممکنه یک رفتار خشن داشته باشن، برای همین در کنارشون حس اضطراب داشتم، برعکس من داداش کوچیکه خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار کرد، شاید به خاطر سن کمش راحت تر بهشون اعتماد کرد.

یادمه عباس یک اتاق مرغ عشق داشت که ما رو برد و همشون رو بهمون نشون داد، هر کدوم یک اسم داشتن و نسبت همشون را با هم برامون توضیح میداد؛ اینکه کدوم دو تا جفت را اول خریده و کدوم پدر و مادر و بچه و نوه هستن، حتی یکی از جوجه ها رو از قفس بیرون آورد و نوبتی گذاشت تو دستمون و بهمون گفت باید مواظب باشیم که محکم نگیریمش که دردش بیاد. بعد از اون روز فهمیدم که میتونم بهشون اعتماد کنم و بیشتر از قبل دوسشون داشتم.

بعدها که با سندروم دان آشنا شدم فهمیدم حوراء بیشتر شیبه افراد گروه سنروم دان هست، هم از نظر ظاهری هم از نظر رفتاری، اما عباس متفاوت بود، هم از نظر ظاهری هم از نظر عقلی، یک پسر کاملا باهوش که تقریبا بیست سال از سن خودش عقب تر بود. هیچ وقت ازشون رفتار خشن ندیدم، همیشه آروم و مهربون بودن.

دلیلش شاید داشتن پدری بود که عاشقانه به این بچه ها محبت میکرد، مادربزرگم همیشه از بزرگواری و حسن خلق این مرد تعریف میکرد. من هیچ وقت حاج اسماعیل رو ندیده بودم چون سال ها قبل از تولد من از دنیا رفته بودن تنها چیزی که ازشون یادمه یک سنگ قبر سفید بود که وقتی میرفتیم محل دفنشون مامان میگفتن برای عمو اسماعیل آیت الکرسی بخون، خودشون همیشه میگفتن من که مُردم اومدین سر قبرم برام آیت الکرسی بخونین.

عباس و حوراء در خانه ی پدریشون با هم زندگی میکردن، بقیه بچه ها سر و سامون گرفتند و برای خودشون زندگی مستقلی دارند ولی به احترام خواسته ی پدرشون خانه را برای زندگی خواهر و برادرشون نگه داشته بودن. حدود یکسال پیش حوراء مریض شد، دکترا بیماری را سرطان خون تشخیص دادن و دوم مرداد ماه امسال هم از دنیا رفت. خبر مرگ کسی که یکسال با سرطان دست و پنجه نرم میکرده آدم رو ناراحت میکنه اما شک زده نمیکنه، من روز ختم عباس رو ندیدم اما داداش کوچیکه میگفت خیلی غمگین و افسرده بوده، میگفت دیدن عباس بیشتر آدم رو ناراحت میکرد اینقدر که غصه داشت، دقیقا هجده روز بعد عباس از دنیا رفت، خواهرش میگفت روزی که حوراء از دنیا رفت گفته بود من خیلی بعد از آبجی دووم نمیارم، من بی آبجی دق میکنم، شدت علاقه اش به خواهرش اونقدر بود که نتونست دوریش را تاب بیاره، من فکر میکنم خدا واقعا دوسش داشت که خیلی بعد از حوراء زنده نموند، چون تنهایی تو همین مدت هم خیلی اذیتش کرده بود.

جایی خوندم خدا این بنده هاشو یک راست میبره بهشت، امیدوارم خدا رحمتشون کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۰
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

غریبه ی آشنا

شاید شما هم تو مسیر هرروزتون آدمهایی رو بارها دیده باشید، آدمهایی که بعد از مدتی به گذشتن از کنارشون عادت میکنید، انگار که قرار بر این بوده که هر روز ببینیدشون و از کنارشون عبور کنید بدون اینکه حتی یک کلمه با همدیگه صحبت کنید. داستان من و غریبه ی آشنا هم همینطوری شروع شد.

هر روز حدفاصل کوچه ی نهم تا سیزدهم میدیدمش، یک دختر چادری با قد متوسط و چهره ی روشن، اوایل بدون هیچ عکس العملی فقط از کنار هم رد میشدیم، اما بعد از مدتی لبخند زدنش شروع شد، با اینکه نمیشناختمش به هر روز دیدنش و لبخندهاش عادت کرده بودم، اگر دو سه روز نمی دیدمش نگرانش میشدم.

یکبار بعد از چهار روز ندیدنش، وقتی که دیدم از دور میاد خوشحال بودم که سالمه، نزدیک که شد دستمال کاغذی توی دستش رو نشونم داد انگار که از نگاهم فهمیده بود که نگران بودم و میخواست بگه که سرما خورده، هر چند دماغش اینقدر سرخ بود که بدون دستمال کاغذی هم میشد فهمید سرما خورده بوده.

یک روز هم وقتی از کنارش رد میشدم دست چپش را آورد بالا، حلقه ی طلایی تو دستش نشون میداد که ازدواج کرده، دیروزش هم دستش را آورده بود بالا اما من متوجه حلقه نشده بودم، برای همین دوباره روز بعد سعی کرده بود به من بفهمونه که ازدواج کرده.

روزها همینطور میگذشت تا اینکه از یک روز دیگه ندیدمش. هر روز فاصله ی چند تا کوچه را با دقت بیشتری نگاه میکردم به امید اینکه ببینمش. یک کم نگران بودم از اینکه اتفاقی براش افتاده باشه، براش دعا میکردم که نبودنش به خاطر یک دلیل خوب باشه، محل کارش عوض شده باشه، یا خودش دیگه نخواسته باشه که کار کنه.

از ندیدن غریبه ی آشنا نزدیک یکسال گذشت. تا اینکه چند روز پیش موقع خرید از دور دیدمش، بین جمعیت سرک میکشیدم که مطمئن بشم خودشه که اون هم منو دید، نزدیک تر که شد دیدم یک کالسکه بچه را داره هل میده، اونقدر ذوق زده بودم که ناخودآگاه سلام کردم، انگار که یک آشنای قدیمی رو دیده باشم، جواب سلامم رو داد و بعد از احوالپرسی پتوی روی فسقلی رو کنار زد و گفت: دخترم رو دیدی؟ بهش تبریک گفتم و بعد از اینکه بهم گفت از دیدنم خوشحال شده خداحافظی کردیم. تو راه برگشت به خونه خوشحال بودم که غیبتش به خاطر یک مساله ی خیر بوده، احتمالا باز دلم براش تنگ میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۴ ق.ظ

این روزها که می گذرد

این بار قرار بود پست وبلاگم در مورد تولدم باشه، از قبل نوشته بودمش و میخواستم روز تولد بزارم روی وبلاگ، اما خب انگار قسمت نبود.

یادم میاد چهارده ساله که بودم، تلویزیون یک فیلم سینمایی پخش کرد که قهرمان داستان روز تولدش فوت کرد. سکانس آخر فیلم روی سنگ قبر رو نشون داد که تاریخ تولد و وفاتش یکی بود، اون موقع به نظرم خیلی جالب اومد که روز تولدم بمیرم.

پارسال روز تولدم رنگ و بوی مرگ داشت. روز قبل از تولدم نوه ی عمه ام بهم زنگ زد، صداش گرفته بود، کاملا مشخص بود که خیلی گریه کرده، می دونستم که نمیخواد بهم خبر خوبی بده، حتی میدونستم که میخواد چی بگه، اما ازش پرسیدم به امید اینکه یک چیز دیگه بگه، اما متاسفانه خبر همونی که فکر میکرم، عمه جانم از دنیا رفت.

عمه ام خیلی خوب بود، خوب نه به اون معنایی که برای همه ی اموات به کار میبرن، خوب به معنای واقعی. ندیدم تو این سالها کسی ازش گله ای داشته باشه، حرفی شنیده باشه یا کسی رو رنجونده باشه. دوازده سال پیش وقتی همسرش رو از دست داد مثل کوه محکم ایستاد و تنهایی بار زندگی رو به دوش کشید، هیچ وقت از زندگی شکایتی نداشت. عمه جانم خیلی خیلی صبور بود.

بهترین روزهای بچگی من تو خونه ی عمه ام گذشت، همیشه آزاد بودیم که هرچقدر دوست داریم شیطونی کنیم و عمه جانم اجازه نمیداد که بزرگترامون دعوامون کنن. هنوز از فکر کردن به خاطرات اون دوران لبخند میزنم. بهترین تفریحمون این بود که کمد رختخواب هاشون رو بریزیم بیرون و یک سرسره ی بزرگ درست کنیم تا وسط اتاق بعد هم هی از اون بالا قل بخوریم پایین آخرش هم یک دست بالشت بازی میکردیم و اونقدر بهمون خوش میگذشت که با صدای خنده و جیغ و دادمون خونه رو میذاشتیم روی سرمون، البته همیشه بزرگترها بهمون میگفتن که باید از خودمون خجالت بکشیم که اینقدر رفتارمون ناشایسته اما ما بچه ها چون میدونستیم عمه ام طرف ماست عین خیالمون نبود و دفعه بعد هم همین ماجرا تکرار میشد.

خبر مرگش برای همه ی ما خیلی ناگهانی بود، آدم مرگ ندیده ای نیستم اما نمی دونم چرا این مرگ برام خیلی گرون تموم شده، اصلا نمیتونم قبول کنم که عمه ام از دنیا رفتن، نه اینکه فقط من نتونم، همه ی ما همین حس رو داریم،  همه چیز تو بیست و هشت روز اتفاق افتاد. شب تولد امام حسن خونه ی پسر عمه جان افطار دور هم بودیم عمه ام همون روز از مشهد رسیده بودن، فردا عصر به خاطر فشار بالا خونریزی مغزی کردن و رفتن تو کما و دوازدهم شوال درحالی که هنوز روزه بودن از دنیا رفتن.

 وقتی یهو همه مشکی پوش شدیم، وقتی به عنوان صاحب عزا دم در ایستاده بودم و بهم تسلیت میگفتن، تسلیتی که برای من تسکین نبود، انگار هر کدوم سیلی بود تا بفهمم که واقعا عمه ام رفته. وقتی اعلامیه ها چاپ شد و اسم من روی اعلامیه نوشته شده بود حس کردم چقدر مرگ بهم نزدیکه، تو مراسم تشییع خودم را گذاشتم جای عمه ام، خودم رو دفن کردم و فهمیدم چقدر از مرگ میترسم درحالی که دستم خالیه و هیچی برای آخرتم ندارم.

این روزها که به تولدم نزدیک میشه، مشغول کارای شب سال عمه جان هستیم.

این روزها نگرانم، براى کوچکترین دختر عمه ام که تو این یکسال خیلى تنها بود.

این روزها دلم شور میزنه، براى پدرم که تو این یکسال موهاى سفیدش بیشتر شده.

این روزها میترسم، از مرگ که سایه به سایه دنبالمه و معلوم نیست کى نوبت من میشه.

این روزها باز جرات نمیکنم جلوى بچه هاى عمه ام مادرم رو صدا بزنم، نکنه که داغ دلشون تازه بشه.

این روزها حس آدمی رو دارم که سوار کشتیِ گرفتار طوفان شده، اما اطمینانش به ناخدا دلش رو آروم میکنه.

این روزها خدا رو شاکرم به خاطر داشتن خانواده و دوستانِ خوبی که تولد امسالم را به شکل غافلگیر کننده ای برام برگزار کردن تا منو خوشحال کنن.

این روزها امیدم فقط به خداییِ که از همه به ما نزدیک تر و مهربون تره.

 

پی نوشت: لطفا برای شادی روح اموات یک فاتحه بخونین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۴۰ ق.ظ

از بهشت تا بهشت

روی تاب نشستم روبه روی بهشت، تاب داره آروم حرکت میکنه، چشمام رو میبندم و برمیگردم به چند سال قبل، صدای رادیو پدربزرگم رو میشنوم که کنارم به تاب آویزونه، بیشتر که دقت میکنم باباجون رو میبینم در حالی که باغچه رو آب میدن، بوی خاک خیس و گلها میپیچه تو سرم، برام از تک تک درختها و گلهاشون تعریف میکنن؛ 

"این درخت به، همسن مادرته، وقتی به دنیا اومد کاشتمش، درخت انجیر اون گوشه حیاط رو ببین، موقع تولد خاله کوچیکه ات کاشتم، درخت شاهتوت نزدیک در رو سی سال پیش وقتی پسرا رفتن که درس بخونن کاشتم، اینجا که الان بنفشه کاشتم یک وقتی بوته های توت فرنگی بود، باغچه روبروی بالکن رو سبزی خوردن کاشتم دقت کنی تربچه های قرمز رو میبینی، به درخت انار دست نزنی آرام جان تازه بهش سم زدم". 

مادربزرگ رو میبینم که با یک سینی چای میان تو بالکن، یک سینی استیل که توش یک استکان چایی روی نعلبکی و یک قندون نقره ی کار شده تو دستشونه، سینی رو میذارن رو پله ی چهارم و میگن: حاج آقا حواست به گلهات پرت نشه چاییتون سرد بشه. اشک تو چشمام جمع شده، انگار اشک هام دارن تصاویر پشت پلکم رو تو خودشون حل میکنن، کم کم همه چی محو میشه و دیگه چیزی نمیبینم.

چشمام رو باز میکنم، بهشت هنوز روبه روی منه اما غیر از جیر جیر تاب هیچ صدای دیگه ای به گوش نمیرسه، دوباره چشمام رو میبندم، این بار بهشت زهرا هستم بالای سر یک قبر نشستم، پدرم رو میبینم که دارن مرد کفن پوش داخل قبر را تکون میدن، تو گوشم پر از صدای گریه و جیغ شده، دهنم مزه خاک گرفته، دارن دعای تلقین میخونن؛

اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد بن ابراهیم  هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ.... مادرم دونه دونه به سنگها سوره ی قدر میخونن و میندازن داخل قبر ... حالا دعای تلقین رسیده به اینجا که میگه: وَ اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ سُؤالَ مُنْکَرٍ وَ نَکیرٍ فِى الْقَبْرِ حَقُّ وَالْبَعْثَ حَقُّ وَالنُّشُورَ حَقُّ وَ الصِّراطَ حَقُّ وَالْمیزانَ حَقُّ وَ تَطائُرَ الْکُتُبِ حَقُّ وَالْجَنَّةَ حَقُّ وَ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِیَةٌ لارَیْبَ فیها وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ  اَفَهِمْتَ یا محمد بن ابراهیم...

دارم زار زار گریه میکنم هم برای عزیزی که از دست دادم، هم برای خودم، برای تنهایی شب اول قبرم، یعنی من هم وقت مرگم کسی رو دارم که برام چهل تا یس و تبارک بخونه؟ چقدر برای خودم باقیات صالحات گذاشتم؟ چقدر حق الناس گردنمه؟ کی میدونه شاید نفر بعدی من باشم، دعای تلقین تموم شده و یک آقایی داره سنگ‌ها رو میچینه بعد گل درست میکنه و میریزه روی سنگها و بعد هم قبر رو با خاک پر میکنن.  همه چی تموم شد.

پدربزرگ من مرد خوبی بود، از وقتی من یادم میاد بازنشسته شده بودن اما در گذشته دفتر اسناد رسمی داشتن، شاید به همین علت بود که بسیار دقیق بودن، عاشق باغچه خونشون بودن و ساعت های زیادی را تو حیاط میگذروندن، هر روز قرآن میخوندن و از سرگرمی هاشون جدول حل کردن بود، شاهنامه و بوستان سعدی همیشه داخل کمد کنار تختشون بود. یک مرد جدی اما مهربون، عاشق مادریزرگم بودن و ایشون را اغلب، سرورم یا تاج سرم صدا میکردن، جنس محبتشون یک شکل خیلی قشنگ و خاصی بود، یک جوری که اگر غریبه بودی و یک روز رو باهاشون میگذروندی کاملا درک میکردی که چه محبت و احترام عمیقی نسبت به هم دارن. همیشه یادمه که مادربزرگم میگفتن من نمیخوام یک دقیقه هم بعد از شوهرم زنده باشم، آدم شوهرش که بره دیگه سایه‌ی بالاسر نداره، بعد هم اشکاشون دونه دونه میریخت روی گونه هاشون.

نزدیک به چهل روزه با شنیدن صدای عصا ناخودآگاه برمیگردم شاید پدربزرگم رو ببینم، یا وقتی پیرمردی رو با کت و شلوار روشن میبینم که بهم نزدیک میشه، بیشتر دقت میکنم، انگار دوست ندارم باور کنم که اون مرد برای همیشه رفته، چهل روزه بازیگرای خوبی شدیم برای مادربزرگم که هنوز از مرگ همسرش خبر نداره، چهل روزه فقط حکمت 357 نهج البلاغه آرومم میکنه، امام علی علیه السلام میفرمایند: " مُردن از شما آغاز نشده و به شما نیز پایان نخواهد یافت. این دوست شما به سفر می رفت، اکنون پندارید که به یکی از سفرها رفته؛ اگر او باز نگردد شما به سوی او خواهید رفت."


پی نوشت: 

میشه لطفا برای شادی روحشون یک فاتحه بخونین.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۴۰
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۰۹ ق.ظ

و من هر رو عاشق تر می شوم

اولین بار فردای عیدغدیر بود که دیدمش، البته نمیدونم از کی اومده بود، شاید زودتر از اونروز اونجا بود و من دقت نکرده بودم، محکم و با غرور ایستاده بود، من زل زدم بهش، یادمه باد تندی می وزید و من محو حرکت های نامنظمش در باد شده بودم، وقتی نگاهمو ازش برداشتم متوجه رهگذرهایی شدم که خط نگاه منو دنبال کردن که بفهمن به چی خیره شده بودم، خجالت زده سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم، اما تو دلم غوغایی به پا بود، غوغایی که خبر از نزدیک شدن به یک واقعه مهم را میداد.

فردای اون روز از خیلی دورتر حواسم بهش بود، این بار با دیدنش قلبم تندتر میزد، حتی با تمام شلوغی های شهر میتونستم صدای قلبم رو بشنوم، یک صدایی تو سرم میخوند: ببار ای بارون ببار، بر دلم گریه کن خون ببار، بهر لیلی چو مجنون ببار، ای بارون . . .

این بار چشم ازش برنداشتم، نگاه متعجب رهگذران برام مهم نبود، تا جایی که میشد نگاش کردم، بالای یکی از ساختمان های بلند مسیر هر روزم ، یک پرچم سرخ که روش با خط خوشی نوشته "یا حسین" با خودم آروم زمزمه میکردم: بار الها اجلم را تو به تاخیر انداز/چند روزی است دلم تنگ محرم شده است.

این روزها شهر من داره پر میشه از نشونه های اومدن محرم، پارچه های سیاه، کتیبه های سبز و پرچم های سرخ و من هر رو عاشق تر میشم. عاشق کاروانی که این روزها داره به کربلا نزدیک میشه، عاشق سرزمینی که یک تکه از بهشته، عاشق هفتاد و دو نفری که از خودشون گذشتن، عاشق دینم، مذهبم و مهمتر از همه عاشق خدا.

خدایا، بهم توفیق بده تا بتونم این محرم را اونطور که باید درک کنم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۰۸:۰۹
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اول مهر و پسر همسایه

از آخرین سالی که اول مهر برای من اولین روز مدرسه رفتن بود مدت زیادی میگذره، اما من هرسال روز اول مهرماه دلتنگ مدرسه میشم، نه به خاطر اینکه در دوران تحصیل خیلی دانش آموز درسخوانی بوده باشم، نه! همیشه دلم برای شیطنت های دوران مدرسه تنگ میشه، البته این دلتنگی هم فقط مختص دوره ی دبیرستانه و یادآوری خاطرات خوش اون دوران هم برام کافیه، دلم نمیخواد حتی یک روز به عقب برگردم!

اول مهر ماه امسال به لطف پسر همسایه یادآور بُعد دیگه ای از خاطرات مدرسه بود، صبح ها باید ساعت شش از خواب بیدار میشدیم تا صبحانه میخوردیم و آماده میشدیم ساعت شده بود شش و نیم همون موقع بود که از شبکه یک، تام و جری پخش میشد و اون کارتون صبحمون هم نباید قضا میشد!

همسایه جدید ما یک پسر داره که سیزده سالشه، حالا من نمیدونم با این تغییرات سیستم آموزشی، دوم راهنماییه یا اول دبیرستان! امروز از ساعت شش و سی دقیقه صبح از طبقه ی بالا صدای داد و بیدا میومد. اول مرحله بیدار شدن، بعد به زور مجبورش کردن که صبحانه بخوره و اون در تمام این مدت فریاد میزد که نمیخواد، بعد دعواشون سر این مساله بود که پسر غُر میزد که چرا روز اول مدرسه باید با خودش کیف ببره در حالی که هنوز هیچ کتابی نداره؟! البته مادرش بهش یادآوری کرد که بچه تو عقل نداری و امروز مدرسه همه ی کتابهاتون رو بهتون تحویل میده پس باید کیفت رو ببری تا بتونی کتاباتو بیاری خونه.

خدایا ازت میخوام کمکم کنی تا در دویست و پنجاه و پنج روز مانده از سال که هفته ای پنج روز این برنامه تکرار میشه صبور باشم .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۱ ، ۱۱:۳۵
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه