شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

غریبه ی آشنا

شاید شما هم تو مسیر هرروزتون آدمهایی رو بارها دیده باشید، آدمهایی که بعد از مدتی به گذشتن از کنارشون عادت میکنید، انگار که قرار بر این بوده که هر روز ببینیدشون و از کنارشون عبور کنید بدون اینکه حتی یک کلمه با همدیگه صحبت کنید. داستان من و غریبه ی آشنا هم همینطوری شروع شد.

هر روز حدفاصل کوچه ی نهم تا سیزدهم میدیدمش، یک دختر چادری با قد متوسط و چهره ی روشن، اوایل بدون هیچ عکس العملی فقط از کنار هم رد میشدیم، اما بعد از مدتی لبخند زدنش شروع شد، با اینکه نمیشناختمش به هر روز دیدنش و لبخندهاش عادت کرده بودم، اگر دو سه روز نمی دیدمش نگرانش میشدم.

یکبار بعد از چهار روز ندیدنش، وقتی که دیدم از دور میاد خوشحال بودم که سالمه، نزدیک که شد دستمال کاغذی توی دستش رو نشونم داد انگار که از نگاهم فهمیده بود که نگران بودم و میخواست بگه که سرما خورده، هر چند دماغش اینقدر سرخ بود که بدون دستمال کاغذی هم میشد فهمید سرما خورده بوده.

یک روز هم وقتی از کنارش رد میشدم دست چپش را آورد بالا، حلقه ی طلایی تو دستش نشون میداد که ازدواج کرده، دیروزش هم دستش را آورده بود بالا اما من متوجه حلقه نشده بودم، برای همین دوباره روز بعد سعی کرده بود به من بفهمونه که ازدواج کرده.

روزها همینطور میگذشت تا اینکه از یک روز دیگه ندیدمش. هر روز فاصله ی چند تا کوچه را با دقت بیشتری نگاه میکردم به امید اینکه ببینمش. یک کم نگران بودم از اینکه اتفاقی براش افتاده باشه، براش دعا میکردم که نبودنش به خاطر یک دلیل خوب باشه، محل کارش عوض شده باشه، یا خودش دیگه نخواسته باشه که کار کنه.

از ندیدن غریبه ی آشنا نزدیک یکسال گذشت. تا اینکه چند روز پیش موقع خرید از دور دیدمش، بین جمعیت سرک میکشیدم که مطمئن بشم خودشه که اون هم منو دید، نزدیک تر که شد دیدم یک کالسکه بچه را داره هل میده، اونقدر ذوق زده بودم که ناخودآگاه سلام کردم، انگار که یک آشنای قدیمی رو دیده باشم، جواب سلامم رو داد و بعد از احوالپرسی پتوی روی فسقلی رو کنار زد و گفت: دخترم رو دیدی؟ بهش تبریک گفتم و بعد از اینکه بهم گفت از دیدنم خوشحال شده خداحافظی کردیم. تو راه برگشت به خونه خوشحال بودم که غیبتش به خاطر یک مساله ی خیر بوده، احتمالا باز دلم براش تنگ میشه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۱۵
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه

نظرات  (۲)

۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۳۷ الهام بانو
آخییی. خیلی جالب و قشنگ بود
سلام
عجب !! چقد کم حرف بودید هر دوتون ؟!؟ این همه سال یعنی اسم و فامیل هم رو نپرسیدید؟؟!!! شماها دیگه کی هستید!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی