شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۱ ق.ظ

یک، دو، سه، زندگی




 یک - اشک بى موقع
از شرکت زده بودم بیرون و خسته از یک روز شلوغ به سمت خونه راه میرفتم که از دور یک خانمى رو دیدم شبیه طیبه سادات، با همون قد بلند و همون چادر نسبتا عربى و همون شکل راه رفتن، اینقدر از دیدنش ذوق زده شده بودم که یادم رفت طیبه سادات از دنیا رفته، پیش خودم فکر میکردم چرا من این همه دلم براش تنگ شده؟ چرا تو این مدت یک سر بهش نزدم؟ نزدیک تر که شد تو چهره اش شباهتى به دوستم ندیدم، دلم هرى ریخت پایین، تازه یادم افتاد که ما بیشتر از یکساله طیبه سادات رو بین خودمون نداریم، اشک تو چشمام جمع شده بود، داشتم تلاش میکردم پلک نزنم تا اشکم نریزه، که یهو از در باز پارکینگ یک خونه اى یک ماشین اومد بیرون، من که ندیدمش اما راننده به موقع ترمز کرد و فقط با سپرش یک ضربه کوچیک زد به پام، من که تو حال خودم بودم خیلى ترسیدم و در ضمن همه ى تلاشم براى نگه داشتن اشکم به باد رفت، اشکام همینطورى میریختن در حالى که اصلا دردم نیومده بود، خانم راننده هراسون از ماشینش پیاده شد، بنده خدا خیلى ترسیده بود، مدام معذرت خواهى میکرد و هى اصرار میکرد که سوارشم بریم بیمارستان، البته من چند بار بهش گفتم که حالم خوبه، اما فکر میکرد الکى میگم و از شدت درد دارم گریه میکنم، مردم همیشه در صحنه هم جمع شده بودن و نظر کارشناسى میدادن، خلاصه با راه رفتن و تکون دادن پام تونستم متقاعدش کنم که سالمم و ماجرا ختم به خیر شد.


 دو - مردى فاقد شعور
وارد سکوى مترو که شدم، داشتم به صندلى ها نگاه میکردم که یک جاى خالى پیدا کنم براى نشستن، خانمى که روى زمین رو به دیوار، کنار صندلى ها نشسته بود توجهم رو جلب کرد، یک کیسه پلاستیکى حاوى محتویات معده اش دستش بود و حالش اونقدر بد بود که همچنان داشت بالا میاورد، پشت سرش یک دختربچه نشسته بود که داشت زار زار گریه میکرد و مشخص بود حسابى از این حال مادرش ترسیده، کنار دختر بچه هم یک مثلا مردى نشسته بود که به جاى آروم کردن بچه، سر خانمش داد میزد که بسه خانم! دیگه هرچى بود بالا آوردى! پاشو زشته! پاشو بچه رو ساکت کن! دلم میخواست یک کتک مفصل به اون موجود حقیر بزنم، خانم ها شروع کردن بهش اعتراض کردن که مگه نمیبینى حالش بده! حالا کمک نمیکنى غُر هم نزن حداقل! به خاطر جو غالب اعتراض دیگه حرفى نزد، یکى از خانم ها یک بیسکوئیت داد به دختربچه که گریه نکنه، چندتا آبنبات هم دادن به خانمه که رنگش به شکل ترسناکى پریده بود، مترو رسید و همه سوار شدن به جز اون خانواده سه نفره، مادر خانواده بی حال روی صندلی افتاده بود، دختربچه مشغول خوردن بیسکوئیت ها بود و پدر خانواده هم زیر لب با خودش حرف میزد.



 سه - پنچری 

یکی از روزای شلوغ قبل از عید با مادرم میرفتیم خونه ی یکی از اقوام، در راه نزدیک میدون شهدا یک میخ رفت داخل لاستیک و درنتیجه پنجر شد!  به خاطر علاقه به کارای فنی و داشتن پدری که معتقدن خانم ها باید اینجور کارها رو بلد باشن شاید یک روز لازم باشه که ازش استفاده کنن پنچر گیری را قبل از راننده شدن بلد بودم، و از اونجائیکه قبلا تو خیابون جردن پنچر شده بودیم و عهدی نیومده بود کمکمون کنه! و مجبور شده بودیم خودمون پنچر گیری ماشین را شروع کنیم تا برادرم برسه و کمکمون کنه،  دست به کار شدم جک رو از صندوق عقب در آوردم و جا زدم زیر ماشین البته قبلش با پدرم تماس گرفتم که از جایی که گذاشتمش مطمئن بشم، مشغول چرخوندن جک بودن و ماشین هم آروم آروم به سمت بالا حرکت میکرد که یک آقایی که کلی خرید کرده بود و داشت از کنار ما میگذشت اومدن طرف ما و رو به مادرم گفتن: بذارین من کمکتون کنم، مامان تشکر کردن و گفتن که قبلا هم پنچری ماشین گرفتیم و مشکلی نیست، اما اون آقا وسایلی که دستش بود را گذاشت زمین کنار ماشین و از مادرم خواست که حواسش بهشون باشه، کتش رو درآورد، آستینهاش رو بالا زد و شروع کرد به گرفتن پنچری، تو مدتی که پنچری ماشین را میگرفت چهار، پنج نفری از عابرین ازش پرسیدن که کمک لازم نداره؟ بعد از گرفتن پنچری بهمون گفت که بیست متر جلوتر یک مغازه هست که میتونیم لاستیک پنچر شده را درست کنیم بعد هم وسایلش را برداشت و وقتی مامانم ازش پرسیدن که چطوری جبران کنیم گفت: فقط برام دعا کنین و رفت.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۱
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه