شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

چیزی شبیه سندروم دان

عباس و حوراء رو از بچگی هام خوب یادمه، ما تو اقوام و دوستان سندروم دان نداشتیم و این خواهر و برادر شاید اولین آدمایی بودن که به نظر من شبیه بقیه نبودن، خوب یادمه که اوایل که متوجه این تفاوت شده بودم یک کم ازشون می ترسیدم، البته نه ترس به اون معنا که ازشون فرار کنم، اما فکر میکردم هر لحظه ممکنه یک رفتار خشن داشته باشن، برای همین در کنارشون حس اضطراب داشتم، برعکس من داداش کوچیکه خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار کرد، شاید به خاطر سن کمش راحت تر بهشون اعتماد کرد.

یادمه عباس یک اتاق مرغ عشق داشت که ما رو برد و همشون رو بهمون نشون داد، هر کدوم یک اسم داشتن و نسبت همشون را با هم برامون توضیح میداد؛ اینکه کدوم دو تا جفت را اول خریده و کدوم پدر و مادر و بچه و نوه هستن، حتی یکی از جوجه ها رو از قفس بیرون آورد و نوبتی گذاشت تو دستمون و بهمون گفت باید مواظب باشیم که محکم نگیریمش که دردش بیاد. بعد از اون روز فهمیدم که میتونم بهشون اعتماد کنم و بیشتر از قبل دوسشون داشتم.

بعدها که با سندروم دان آشنا شدم فهمیدم حوراء بیشتر شیبه افراد گروه سنروم دان هست، هم از نظر ظاهری هم از نظر رفتاری، اما عباس متفاوت بود، هم از نظر ظاهری هم از نظر عقلی، یک پسر کاملا باهوش که تقریبا بیست سال از سن خودش عقب تر بود. هیچ وقت ازشون رفتار خشن ندیدم، همیشه آروم و مهربون بودن.

دلیلش شاید داشتن پدری بود که عاشقانه به این بچه ها محبت میکرد، مادربزرگم همیشه از بزرگواری و حسن خلق این مرد تعریف میکرد. من هیچ وقت حاج اسماعیل رو ندیده بودم چون سال ها قبل از تولد من از دنیا رفته بودن تنها چیزی که ازشون یادمه یک سنگ قبر سفید بود که وقتی میرفتیم محل دفنشون مامان میگفتن برای عمو اسماعیل آیت الکرسی بخون، خودشون همیشه میگفتن من که مُردم اومدین سر قبرم برام آیت الکرسی بخونین.

عباس و حوراء در خانه ی پدریشون با هم زندگی میکردن، بقیه بچه ها سر و سامون گرفتند و برای خودشون زندگی مستقلی دارند ولی به احترام خواسته ی پدرشون خانه را برای زندگی خواهر و برادرشون نگه داشته بودن. حدود یکسال پیش حوراء مریض شد، دکترا بیماری را سرطان خون تشخیص دادن و دوم مرداد ماه امسال هم از دنیا رفت. خبر مرگ کسی که یکسال با سرطان دست و پنجه نرم میکرده آدم رو ناراحت میکنه اما شک زده نمیکنه، من روز ختم عباس رو ندیدم اما داداش کوچیکه میگفت خیلی غمگین و افسرده بوده، میگفت دیدن عباس بیشتر آدم رو ناراحت میکرد اینقدر که غصه داشت، دقیقا هجده روز بعد عباس از دنیا رفت، خواهرش میگفت روزی که حوراء از دنیا رفت گفته بود من خیلی بعد از آبجی دووم نمیارم، من بی آبجی دق میکنم، شدت علاقه اش به خواهرش اونقدر بود که نتونست دوریش را تاب بیاره، من فکر میکنم خدا واقعا دوسش داشت که خیلی بعد از حوراء زنده نموند، چون تنهایی تو همین مدت هم خیلی اذیتش کرده بود.

جایی خوندم خدا این بنده هاشو یک راست میبره بهشت، امیدوارم خدا رحمتشون کنه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۱۵
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی