رازهای دیروز، خاطرات امروز
سیلی خوردن از اتفاق هایی که ممکنه همه تو زندگی شون حداقل یک بار تجربه اش کرده باشند، علتش هم معمولا انجام یک کار اشتباه و یا زدن یک حرفی در موقعیت نادرست میتونه باشه. شخصی که ازش سیلی میخوری هم در اکثر مواقع یک بزرگتر هست که این سیلی را بهت میزنه تا تو به خودت بیای و برات درسی بشه تا اون کار رو تکرار نکنی .
ماجرای سیلی خوردن من یک کم با این موارد فرق میکنه، البته سیلی ای که من خوردم هم ،از یک بزرگتر بود برای اینکه دیگه یک کاری رو انجام ندم! ولی خب بر پایه قضاوت غلط بود، من به خاطر کار نکرده تو دوازده سالگی، از پسر همسایمون سیلی خوردم!
همسایه ی خونه ی روبه رویی یک خانواده عرب بودند، یک پدر و مادر پیر با چند تا بچه که همشون ازدواج کرده بودند غیر از حیدر، نمیدونم چند سالش بود، حیدر از بچه های سندروم دان بود و به همین دلیل نمیشد سنش را حدس زد، با توجه به شناختی که از بچگی از این آدم ها داشتم، بی آزار به نظرم میومدند. حیدر هم تا جایی که یادمه به کسی کاری نداشت، گاهی برای خونه خرید میکرد و من در کل زیاد ندیده بودمش.
اون روز من تو حیاط دوچرخه سواری میکردم، داداش کوچیکه و دوستاش هم دم در فوتبال بازی میکردند، بعد از مدتی بازی متوجه شدم دیگه صدای بچه ها از کوچه نمیاد و از اونجایی که داداش کوچیکه اجازه نداشت از کوچه بره بیرون، رفتم دم در تا ببینم چی شده؟ در را که باز کردم دیدم توپشون افتاده وسط کوچه و هیچ کدوم از بچه ها هم نیستن. چند بار صداشون کردم اما از بچه ها خبری نبود، رفتم وسط کوچه و توپ را برداشتم که یهو در خونه ی همسایه باز شد و حیدر اومد بیرون، خیلی عصبانی بود با سرعت و قدم های محکم اومد طرفم، من سلام کردم و بعد . . . شترق . . . یک سیلی زد تو صورتم! قشنگ برق از چشام پرید ،جای انگشتهاش روی صورتم ذُق ذُق میکرد، بدون هیچ حرفی هم رفت و در خونه را محکم پشت سرش بست، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود اما نمیخواستم گریه کنم چون میدونستم کم کم بچه ها پیداشون میشه، سمت سرکوچه را که نگاه کردم دیدم بچه ها دارن یواشکی تو کوچه را نگاه میکنن. خدا رو شکر کردم که چیزی ندیدن. وقتی دیدن فقط من تو کوچه ام، اومدن سمتم و پرسیدن که حیدر نیومده؟ پرسیدم چطور؟ فهمیدم چند باری توپ را زده بودند به نرده های خونشون و حیدر هم بهشون تذکر داده بوده، اما بچه ها توجهی نکردند دفعه ی آخر بهشون گفته بوده اگر توپ را دوباره بزنند میاد بیرون و میزندشون! وقتی هم از در خونه اومده بود بیرون من رو دیده بوده که توپ دستمه، لابد فکر کرده من هم با بقیه بچه ها بازی میکردم پس مستحق اون سیلی که بهم زد هستم.
رفتم تو حیاط و صورتم را با آب سرد شستم، میدونستم تقصیر حیدر نبوده و نمیخواستم مامان اینا چیزی بفهمن، احتمال میدادم برن به خانواده اش تذکر بدهند که بیشتر حواسشون به حیدر باشه! میترسیدم خانواده اش تنبیهش کنند. همین شد که به هیچ کس چیزی نگفتم. سال ها بعد پدر و مادر حیدر از دنیا رفتن و اونا هم از اون خونه اسباب کشی کردن، نمیدونم هنوز زنده است یا نه، اما هیچ وقت از اینکه از این ماجرا به کسی حرفی نزدم پشیمون نشدم.
حدود دوسال پیش بود که با مامان یادشون افتاده بودیم و من همه ی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مامان باور نمیکردن که واقعا این اتفاق افتاده و من این همه سال این مساله را بهشون نگفته بودم. بعد از اون روز گاهی مامان با خنده ازم میپرسن: آرام چیز دیگه ای هم هست که برامون تعریف نکرده باشی؟ منم فقط میخندم! معلومه که هست! هزار تا حرف هست که نمیخوام هیچ وقت درموردش با کسی صحبت کنم، هزار تا راز بین من و خدا و آدمایی که بهم اعتماد کردن و رازهاشون رو بهم گفتن، هزار مدل اتفاق که بین من و دوستام افتاد و تموم شد، چیزهایی که لزومی نداره غیر از من و خودشون، کسی ازش خبر داشته باشه.
گاهی فکر میکنم من یک مخزن اسرار دارم، اسراری که بعد از مرگم با خودم دفن میشن و هرگز هیچ کس ازشون خبردار نمیشه.