شش جهت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت
  • شش جهت

    فریاد که از شش جهتم راه ببستند / آن خال وخط و زلف و رخ و عارض و قامت

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۸ ب.ظ

رازهای دیروز، خاطرات امروز

 سیلی خوردن از اتفاق هایی که ممکنه همه تو زندگی شون حداقل یک بار تجربه اش کرده باشند، علتش هم معمولا انجام یک کار اشتباه و یا زدن یک حرفی در موقعیت نادرست میتونه باشه. شخصی که ازش سیلی میخوری هم در اکثر مواقع یک بزرگتر هست که این سیلی را بهت میزنه تا تو به خودت بیای و برات درسی بشه تا اون کار رو تکرار نکنی .

ماجرای سیلی خوردن من یک کم با این موارد فرق میکنه، البته سیلی ای که من خوردم هم ،از یک بزرگتر بود برای اینکه دیگه یک کاری رو انجام ندم! ولی خب بر پایه قضاوت غلط بود، من به خاطر کار نکرده تو دوازده سالگی، از پسر همسایمون سیلی خوردم!

همسایه ی خونه ی روبه رویی یک خانواده عرب بودند، یک پدر و مادر پیر با چند تا بچه که همشون ازدواج کرده بودند غیر از حیدر، نمیدونم چند سالش بود، حیدر از بچه های سندروم دان بود و به همین دلیل نمیشد سنش را حدس زد، با توجه به شناختی که از بچگی از این آدم ها داشتم، بی آزار به نظرم میومدند. حیدر هم تا جایی که یادمه به کسی کاری نداشت، گاهی برای خونه خرید میکرد و من در کل زیاد ندیده بودمش.

اون روز من تو حیاط دوچرخه سواری میکردم، داداش کوچیکه و دوستاش هم دم در فوتبال بازی میکردند، بعد از مدتی بازی متوجه شدم دیگه صدای بچه ها از کوچه نمیاد و از اونجایی که داداش کوچیکه اجازه نداشت از کوچه بره بیرون، رفتم دم در تا ببینم چی شده؟ در را که باز کردم دیدم توپشون افتاده وسط کوچه و هیچ کدوم از بچه ها هم نیستن. چند بار صداشون کردم اما از بچه ها خبری نبود، رفتم وسط کوچه و توپ را برداشتم که یهو در خونه ی همسایه باز شد و حیدر اومد بیرون، خیلی عصبانی بود با سرعت و قدم های محکم اومد طرفم، من سلام کردم و بعد . . . شترق . . . یک سیلی زد تو صورتم! قشنگ برق از چشام پرید ،جای انگشتهاش روی صورتم ذُق ذُق میکرد، بدون هیچ حرفی هم رفت و در خونه را محکم پشت سرش بست، از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود اما نمیخواستم گریه کنم چون میدونستم کم کم بچه ها پیداشون میشه، سمت سرکوچه را که نگاه کردم دیدم بچه ها دارن یواشکی تو کوچه را نگاه میکنن. خدا رو شکر کردم که چیزی ندیدن. وقتی دیدن فقط من تو کوچه ام، اومدن سمتم و پرسیدن که حیدر نیومده؟ پرسیدم چطور؟ فهمیدم چند باری توپ را زده بودند به نرده های خونشون و حیدر هم بهشون تذکر داده بوده، اما بچه ها توجهی نکردند دفعه ی آخر بهشون گفته بوده اگر توپ را دوباره بزنند میاد بیرون و میزندشون! وقتی هم از در خونه اومده بود بیرون من رو دیده بوده که توپ دستمه، لابد فکر کرده من هم با بقیه بچه ها بازی میکردم پس مستحق اون سیلی که بهم زد هستم.

رفتم تو حیاط و صورتم را با آب سرد شستم، میدونستم تقصیر حیدر نبوده و نمیخواستم مامان اینا چیزی بفهمن، احتمال میدادم برن به خانواده اش تذکر بدهند که بیشتر حواسشون به حیدر باشه! میترسیدم خانواده اش تنبیهش کنند. همین شد که به هیچ کس چیزی نگفتم. سال ها بعد پدر و مادر حیدر از دنیا رفتن و اونا هم از اون خونه اسباب کشی کردن، نمیدونم هنوز زنده است یا نه، اما هیچ وقت از اینکه از این ماجرا به کسی حرفی نزدم پشیمون نشدم.

حدود دوسال پیش بود که با مامان یادشون افتاده بودیم و من همه ی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مامان باور نمیکردن که واقعا این اتفاق افتاده و من این همه سال این مساله را بهشون نگفته بودم. بعد از اون روز گاهی مامان با خنده ازم میپرسن: آرام چیز دیگه ای هم هست که برامون تعریف نکرده باشی؟ منم فقط میخندم! معلومه که هست! هزار تا حرف هست که نمیخوام هیچ وقت درموردش با کسی صحبت کنم، هزار تا راز بین من و خدا و آدمایی که بهم اعتماد کردن و رازهاشون رو بهم گفتن، هزار مدل اتفاق که بین من و دوستام افتاد و تموم شد، چیزهایی که لزومی نداره غیر از من و خودشون، کسی ازش خبر داشته باشه.

گاهی فکر میکنم من یک مخزن اسرار دارم، اسراری که بعد از مرگم با خودم دفن میشن و هرگز هیچ کس ازشون خبردار نمیشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۳:۲۸
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

چیزی شبیه سندروم دان

عباس و حوراء رو از بچگی هام خوب یادمه، ما تو اقوام و دوستان سندروم دان نداشتیم و این خواهر و برادر شاید اولین آدمایی بودن که به نظر من شبیه بقیه نبودن، خوب یادمه که اوایل که متوجه این تفاوت شده بودم یک کم ازشون می ترسیدم، البته نه ترس به اون معنا که ازشون فرار کنم، اما فکر میکردم هر لحظه ممکنه یک رفتار خشن داشته باشن، برای همین در کنارشون حس اضطراب داشتم، برعکس من داداش کوچیکه خیلی راحت باهاشون ارتباط برقرار کرد، شاید به خاطر سن کمش راحت تر بهشون اعتماد کرد.

یادمه عباس یک اتاق مرغ عشق داشت که ما رو برد و همشون رو بهمون نشون داد، هر کدوم یک اسم داشتن و نسبت همشون را با هم برامون توضیح میداد؛ اینکه کدوم دو تا جفت را اول خریده و کدوم پدر و مادر و بچه و نوه هستن، حتی یکی از جوجه ها رو از قفس بیرون آورد و نوبتی گذاشت تو دستمون و بهمون گفت باید مواظب باشیم که محکم نگیریمش که دردش بیاد. بعد از اون روز فهمیدم که میتونم بهشون اعتماد کنم و بیشتر از قبل دوسشون داشتم.

بعدها که با سندروم دان آشنا شدم فهمیدم حوراء بیشتر شیبه افراد گروه سنروم دان هست، هم از نظر ظاهری هم از نظر رفتاری، اما عباس متفاوت بود، هم از نظر ظاهری هم از نظر عقلی، یک پسر کاملا باهوش که تقریبا بیست سال از سن خودش عقب تر بود. هیچ وقت ازشون رفتار خشن ندیدم، همیشه آروم و مهربون بودن.

دلیلش شاید داشتن پدری بود که عاشقانه به این بچه ها محبت میکرد، مادربزرگم همیشه از بزرگواری و حسن خلق این مرد تعریف میکرد. من هیچ وقت حاج اسماعیل رو ندیده بودم چون سال ها قبل از تولد من از دنیا رفته بودن تنها چیزی که ازشون یادمه یک سنگ قبر سفید بود که وقتی میرفتیم محل دفنشون مامان میگفتن برای عمو اسماعیل آیت الکرسی بخون، خودشون همیشه میگفتن من که مُردم اومدین سر قبرم برام آیت الکرسی بخونین.

عباس و حوراء در خانه ی پدریشون با هم زندگی میکردن، بقیه بچه ها سر و سامون گرفتند و برای خودشون زندگی مستقلی دارند ولی به احترام خواسته ی پدرشون خانه را برای زندگی خواهر و برادرشون نگه داشته بودن. حدود یکسال پیش حوراء مریض شد، دکترا بیماری را سرطان خون تشخیص دادن و دوم مرداد ماه امسال هم از دنیا رفت. خبر مرگ کسی که یکسال با سرطان دست و پنجه نرم میکرده آدم رو ناراحت میکنه اما شک زده نمیکنه، من روز ختم عباس رو ندیدم اما داداش کوچیکه میگفت خیلی غمگین و افسرده بوده، میگفت دیدن عباس بیشتر آدم رو ناراحت میکرد اینقدر که غصه داشت، دقیقا هجده روز بعد عباس از دنیا رفت، خواهرش میگفت روزی که حوراء از دنیا رفت گفته بود من خیلی بعد از آبجی دووم نمیارم، من بی آبجی دق میکنم، شدت علاقه اش به خواهرش اونقدر بود که نتونست دوریش را تاب بیاره، من فکر میکنم خدا واقعا دوسش داشت که خیلی بعد از حوراء زنده نموند، چون تنهایی تو همین مدت هم خیلی اذیتش کرده بود.

جایی خوندم خدا این بنده هاشو یک راست میبره بهشت، امیدوارم خدا رحمتشون کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۱:۱۰
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه
شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ق.ظ

غریبه ی آشنا

شاید شما هم تو مسیر هرروزتون آدمهایی رو بارها دیده باشید، آدمهایی که بعد از مدتی به گذشتن از کنارشون عادت میکنید، انگار که قرار بر این بوده که هر روز ببینیدشون و از کنارشون عبور کنید بدون اینکه حتی یک کلمه با همدیگه صحبت کنید. داستان من و غریبه ی آشنا هم همینطوری شروع شد.

هر روز حدفاصل کوچه ی نهم تا سیزدهم میدیدمش، یک دختر چادری با قد متوسط و چهره ی روشن، اوایل بدون هیچ عکس العملی فقط از کنار هم رد میشدیم، اما بعد از مدتی لبخند زدنش شروع شد، با اینکه نمیشناختمش به هر روز دیدنش و لبخندهاش عادت کرده بودم، اگر دو سه روز نمی دیدمش نگرانش میشدم.

یکبار بعد از چهار روز ندیدنش، وقتی که دیدم از دور میاد خوشحال بودم که سالمه، نزدیک که شد دستمال کاغذی توی دستش رو نشونم داد انگار که از نگاهم فهمیده بود که نگران بودم و میخواست بگه که سرما خورده، هر چند دماغش اینقدر سرخ بود که بدون دستمال کاغذی هم میشد فهمید سرما خورده بوده.

یک روز هم وقتی از کنارش رد میشدم دست چپش را آورد بالا، حلقه ی طلایی تو دستش نشون میداد که ازدواج کرده، دیروزش هم دستش را آورده بود بالا اما من متوجه حلقه نشده بودم، برای همین دوباره روز بعد سعی کرده بود به من بفهمونه که ازدواج کرده.

روزها همینطور میگذشت تا اینکه از یک روز دیگه ندیدمش. هر روز فاصله ی چند تا کوچه را با دقت بیشتری نگاه میکردم به امید اینکه ببینمش. یک کم نگران بودم از اینکه اتفاقی براش افتاده باشه، براش دعا میکردم که نبودنش به خاطر یک دلیل خوب باشه، محل کارش عوض شده باشه، یا خودش دیگه نخواسته باشه که کار کنه.

از ندیدن غریبه ی آشنا نزدیک یکسال گذشت. تا اینکه چند روز پیش موقع خرید از دور دیدمش، بین جمعیت سرک میکشیدم که مطمئن بشم خودشه که اون هم منو دید، نزدیک تر که شد دیدم یک کالسکه بچه را داره هل میده، اونقدر ذوق زده بودم که ناخودآگاه سلام کردم، انگار که یک آشنای قدیمی رو دیده باشم، جواب سلامم رو داد و بعد از احوالپرسی پتوی روی فسقلی رو کنار زد و گفت: دخترم رو دیدی؟ بهش تبریک گفتم و بعد از اینکه بهم گفت از دیدنم خوشحال شده خداحافظی کردیم. تو راه برگشت به خونه خوشحال بودم که غیبتش به خاطر یک مساله ی خیر بوده، احتمالا باز دلم براش تنگ میشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۰:۵۴
دختری آرام با سه نقطه ی اضافه